رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست


تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد
ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت خانه ام از راز سفر می گوید

به من از آمدن روز دگر می گوید

تیک و تاک نفسش می کند آگاه مرا

ز غم زندگی رفته هدر می گوید

بانگ زنگش به ضمیرم ز غم و ناله خود

شکوه گر ‌‌از گذر وقت سحر می گوید

سرعت ثانیه اش در دل شبها به من از

سرعت فرصت در حال گذر می گوید

حرکت عقربه اش حرکت ایام من است

با صدایش به من از عمر خبر می گوید

خبر از راز حقایق خبر از غصه دل

خبر از کوتهی عمر بشر می گوید

قدر هر ثانیه دان چون که ببینی فردا

قاصد مرگ ز هنگام سفر می گوید
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد