رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

قسمتی از شعر شهر سنگستان

نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر
کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و
دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست 
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

Image result for ‫انسانهایی که سنگ شدند‬‎

همه تو


ای زندگی تن و توانم همه تو 

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو 


تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو  


مولانا



بزنم یا نزنم

 حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
 با تو ام! با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟ 
 
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
 چه کنم ؟  حرف دلم را بزنم یا  نزنم ؟

   عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم   
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟  

گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما 
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟ 
 
 از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: 
 دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟

 به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟ 

    دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
 بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟ 

. "قیصر امین پور"

گل زودرس


آن گل زودرس چو چشم گشود 
به لب رودخانه تنها بود 
گفت دهقان سالخورده که :
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود 
لب گشادی کنون بدین هنگام 
که ز تو خاطری نیابد سود 
گل زیبای من ولی مشکن 
کور نشناسد از سفید کبود 
نشود کم ز من بدو گل گفت 
نه به بی موقع آمدم پی جود 
کم شود از کسی که خفت و به راه 
دیر جنبید و رخ به من ننمود 
آن که نشناخت قدر وقت درست 
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

نیما یوشیج   

تورا با غیر می بینم


تو را با غیر میبینم صـــــدایم در نمی اید
دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی اید  

نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غـــــــــــــــــم سر نمی اید 

چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریهـــا
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی اید

توانم گفت مستم میکنی با یک نگه اما 
حبیبا درد هجرانت بگفتن در نمـــــی اید 

منه بر گردن دل بیش از این طرق جفا کاری 
که این دیوانه گر عاشق شود دیگر نمی اید

دلم در دوریت خون شد بیا و اشک چشمم ببین 
خدا را از چه بر من رحمت ای کافـــــــر نمی اید 

اسکندری پیدا شود


باز می گویند فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

 

دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند


گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
  با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند! 

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند 

امید صباغ نو 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

خیلی بزرگ شدیم

...خیلی بزرگ شدیم وقتی که
فهمیدیم سخت گیری های مادر همه عشق بود
خشمش عشق بود،
وتنبیه اش هم عشق...
...خیلی بزرگ شدیم وقتی که فهمیدیم،
پشت لبخند پدر،خمیدگی قامت اونهفته است...
...معذرت می خواهم فیثاغورث
پدرسخت ترین معادلات است
... معذرت می خواهم نیوتن...
تنها رازجاذبه زمین مادر است
...معذرت میخواهم ادیسون
اولین چراغ های زندگی پدرومادرند 
یعنی بزرگ ترین واقعیت های زندگی...

اسیری کز یاد رفته باشد

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت، یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
 

                         « حزین لاهیجی»      

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

گر بهار آید و گر خزان آسوده ایم

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسوده ایم

سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم 

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم

برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار
ور گل افشان می کند در بوستان آسوده ایم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسوده ایم

گر سیاست می کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم

شیرین ترین آواز

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله‌ی زنجیرها بر دست من!..




نه ز یار انتظاری

چه غریب ماندی ای دل ! 
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
...

ملامت گر بی کار

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست

هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست

آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست

هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست...

حافظ

بر دیده نشیند انکه از دیده برفت



چشم از اشک بنالم:ای وای
سهم من اینهمه بیتابی بود؟
سهم من بود که با چشمانت
طرح یک عشق بکارم در قلب؟

چه دروغی است که با خود گویند:
"از دل برود هر انکه از دیده برفت"
بنده در قالب یک شعر بیان میدارم:
"بر دیده نشیند انکه از دیده برفت
                     

وه چه بی گناه گذشتی

وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
 نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است ازاین هر دو کدامی ؟

 روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
 باز دیدم که همان باده جامی و مدامی

 همه شوری و نشاطی همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی

آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
 بامداد منی ای وای که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

یاد تو...


هــر چــه زیباست مـرا یـاد تـــو می اندازد

آن کــه بینـــاست مرا یـــاد تــو می انـدازد

تــو کـه نزدیک تر از من به منی می دانی

دل کـــه شیــداست مرا یـــاد تــو می اندازد

هـر زمان نغمه عشقی ست که من میشنوم

از تــو گویـــاست ، مرا یــاد تــو می انـدازد

دیگران هـر چـه بخواهند بگویند که عشق

بی کـــم و کاست مرا یـــاد تـــو می انــدازد

ساعتــی نیست فرامـوش کنــم یــاد تـــو را

غم کـه بــا ماست مـرا یــاد تــو می انــدازد