رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تو ماه بودی

تو ماه بودی و

بوسیدنت  نمی دانی…

چه ساده

داشت مرا هم بلند قد می کرد...


"کاظم بهمنی"


عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟


حامد عسگری

خواب


خواب دیده ام

از از پشت پنجره ی صبح

برایت قاصدکی چیده ام 

و ماه

در دستان تو شکوفه داده است

امروز صبح که بیدار بشوم

از ابر ها کبوتری خواهم ساخت

برای تو


# فاطمه نادریان

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

 گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم 

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم 

 معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

 بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

  بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم 

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم 

 آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

 من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم 

 گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم

 ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

  طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

 گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم 

 با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

 تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

  خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه 

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم 

 آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی 

تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم


#خاقانی

سراب رد پای تو


سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد ؟

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم


روزبه بمانی

سنگدلی

بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد

دل شکستن همه‌جا سنگدلی می‌‌خواهد

چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا

عشق بی‌چون‌ و‌ چرا سنگدلی می‌‌خواهد

تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی

سرزنش کردن ما سنگدلی می‌خواهد

کوه بودم همه‌ی عمر و نمی‌‌دانستم

راه بستن به صدا، سنگدلی می‌خواهد

رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا

سنگ ماند به خدا سنگدلی می‌خواهد

کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا

دل ندادن به بلا سنگدلی می‌‌خواهد


فاضل نظری

چون زلف تو ام جانا

چـون زلف توام جـــانـا، در عیـــن پریشــانی

چون باد سحــرگاهم ،در بی سر و سامانی

 من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری، تو عشقـی و تو جانی

 خواهم که تو را در بر ،بنشـــانم و بنشینم

تا آتش جـــانم را ،بنشینــــی و بنشــانـی

 ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکــی

من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانــی

 در سینه ســـوزانم ،مستـــوری و مهجوری

در دیـــده بیــــدارم ،پیــــدایی و پنهـــانـی

 مـن زمــــزمه عـــودم، تو زمــزمـه پردازی

من سلسله موجم، تو سلسلــه جنبانی

 از آتش ســــــودایت، دارم مـــن و دارد   دل

داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی

 دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانــی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از مــــن سرگردان شاید که نگردانی

 رهی معیری