ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی
دستی به سپیدی ِ روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلک های من نشست ...
*
اکنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد ...
خسرو گلسرخی
"خسرو گلسرخی"
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل!
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است ...؟
آه ای دو چشم فروزان!
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده،
بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز ...
"خسرو گلسرخی"
تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها
خواب دریای خزر را
به شب چشمانت می بخشم
موج ها زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها در قدمت می رقصند
من ترا در همه ی اینه ها می بینم
روبرو، در خورشید
پشت سر، شب در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من ترا از همه آفاق جهان خواهم برد
پس همسفر با منی
تو سفر می کنی اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو.
"خسرو گلسرخی"