فقط یک عصر جمعه میتواند
زنی را مجبور کند پرده ها را بکشد
شمعدانیهایش را تنها بگذارد وبعد ...
روی مبل لَم بدهد
یک استکان چای خودش را مهمان کند
روی تخت خودش را بغل کند
و برای تنهاییِ شمعدانی هایش گریه کند
#ثریا قنبری
نیستی هرشب برایت شعر میخوانم هنوز
پای قولی که تو یادت رفته میمانم هنوز
مینشینم خاطراتت را مرتب میکنم
در مرور اولین دیدار ویرانم هنوز
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود
از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز
راه برگشتن به سویم را کجا گم کردهای
من برای رد پاهایت خیابانم هنوز
بعد تو من ماندهام با سال های بی بهار
بعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوز
با جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفت
بی تو از این نیمهی دیگر گریزانم هنوز
دست هایم را رها کردی میان زندگی
بی تو مثل کودکی تنها پریشانم هنوز
رو به رویت مینشینم روبهرویم نیستی
نیستی هر شب برایت شعر میخوانم هنوز
علی صفری
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند.
اشک های من
گریه های سه زن زیباست
که از دلتنگی ات
در قلب من
نام تو را مزه مزه می کنند
بانوی من!
جشن المکاشفه ی
سه پادشاه بزرگ
چشم های توست.
به سلامتی خودت
بنوش.
"عباس معروفی"
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
تو را صدا کردم
تو را صدا کردم
فروغ فرخزاد
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
فروغ فرخزاد
من گونه ام را به گونه ی شب نهادم
و صدای گرم و زنگ دار تو را شنیدم
زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد
و من رایحه ی حضور پر راز بی نظم تو را به نزد خود کشاندم
آیدا شاملو
آن شب از دفتر چشم تو غزل ها خواندم
چه غزل ها که به یاد دل شیدا خواندم
موج مى زد ز فریبا نگهت عشوه و ناز
وآنگه از چشم تو دلجویى دریا خواندم
آن شب آن چهره ی تابنده و تاب سر زلف
دیدم و قصه ی بى تابى فردا خواندم
محو شوق از نگه جاذبه خیز تو شدم
راز سرمستى از آن ساغر صهبا خواندم
راز شیدایى و پا بر سر آرام زدن
در سراپاى وجودت به تماشا خواندم
تا گشودى دو لب بوسه طلب را به سخن
نکته ها زآن لب شیرین شکرخا خواندم
این که افروخت به بیدارى من شمع مراد
درس عشقى است که در عالم رویا خواندم
آن حقیقت که ز دیدار خرد پنهان بود
در خط جام به دمسازى مینا خواندم
راز هر مذهب و دین مکتب انسانى بود
که بسى نکته در این مکتب والا خواندم
شرح پایندگى عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه ی دفتر دنیا خواندم.
"ادیب برومند"
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب میکند
من آبروی حرمت عشقم
هشدار
تا به خاک نریزی
من آبروی عشقم
نصرت رحمانی
کاش می شد تکثیر می شدم
به دوست داشتنت
به چشمهایت
به لبهایت
به دکمه های پیراهنت
کاش می شد
برایت چند دل می شدم
چند قلب می شدم
چند آغوش می شدم
یا چند دیوانه
که بند دلش را بسته به لبخندت
کاش می شد تکثیر می شدم
به نفسهایت
به دستهایت
به آغوشت
لعنتی جان!
من برای دوست داشتنت
بی اندازه مَردم ...
"امید آذر"
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
فروغ فرخزاد
ادامه مطلب ...ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﺮﮒ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
عشق از آغاز ناتنی بوده است
عهد از اول شکستنی بوده است
مثلِ دانستن چرا مردن
مثلِ از روی عمد سُر خوردن
مثلِ یک کارِ بد که باید کرد
کوچه را یک قدم عقب برگرد...
علیرضا آذر
تو می روی و من
به سقوط هواپیما فکر می کنم
به زمین گرم
که جایی ست میان بازوهای من
سرزمینی
که جز تو
هیچکس در آن زنده نمی ماند
"منیره حسینی"