رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

خار

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه بی معنا بود ...

فریدون مشیری

پروا

گاه و بیگاه،

ز اندیشه خود خسته شوم

رسته از خویش، قلم بردارم

چیزکی سطر نویسم به سکوت

تا که کم کم،

قطره ای کوچک از ایام غمم آب شود...


چاره ای نیست، که من

به چنین دوره تاریک اسیر افتادم؛

زده از هر سویی،

بخت نامرد بر این زندگی ام...


هر چه هستم، ز بد دوران است

هر چه دارم، ز خیالات تهی

آخرش هم، دست دنیا رو شد

و زدم خود به سراشیب سقوط...


غرق در خواب و خیالم:

لحظه هایم،

مثل یک دوزخ تاریک

به خود می سوزند

دود، از هستی پوچم به هواست

کنج هر گوشه خزیدم،

دل دیوار شکایت ها کرد...


و من آیینه شدم:

منعکس کردم از اندیشه خود معنی هیچ؛

و زمانی که اتاقم خوابید،

شدم آواره ی مهتاب به شب

تک سواری به درازای ابد،

گم شده در تپش ثانیه ها،

دور گشتم ز خودم

و رسیدم به مکانی که نبود...


در چنین جای پر از بیم و امید،

کاش، من غرق خیالم بشوم

دور از رنگ جهان،

خالی از هرچه صداست...


لیک سخت است،

و دشنام ترین دوران است

هر بلایی که به فکرم برسد آمده است

بوی فرجام ز هر گوشه من می آید

باید آماده شوم همچو مسافرها باز...


کوله بارم هیجانی خالیست؛

هرچه اندوخته ام،

حاصل بیداری هاست

کوله باری ز تهی بودن و پرواز شدن،

مملو از هیچ شدن، لیک پر از راز شدن...


همچو یک جاده دور،

پیچ در پیچ شدم

انتهایم پیداست،

دره ها پیدایند

گرچه من پر ز امیدم به نهان

زنده یا مرده چه فرقی دارد

وقتی از نقطه آغاز به پایان برسی...


زیر مهتاب من انگار،

شبی گم شده است

پیش چشمان خودم،

آینه خاموش شده است

و من بی سر و پا،

شاهد پروا بودم

شاهد بی در و پیکر،

به فروپاشی ها...


گرچه بیگانه شدم

گرچه پایان جهان،

دیر و یا زود رسد

لیک من عزم بکردم،

که به سویش نروم

باورش کرده ام اکنون،

من اگر سر نروم،

من اگر ته نکشم،

این جهان را هرگز،

جرأت پایانی نیست...


شاعر : افشین حسینی

محروم


بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟

که چو باد از همه سو می‌دوم و گمراهم

همه سر چشمم و از دیدن او محرومم

همه تن دستم و از دامن او کوتاهم


مهدی اخوان ثالث

مردادی ترین

تو مردادی ترین خرمای این شهری  

صدات گرمای تابستون خوزستان

 تو تا قد میکشی تو ظهر این کوچه

 خجالت میکشن نخلای نخلستان

 من از چشم کتاب عشقت افتادم

 جنون تلخ این دفتر نگاه توست

 بازم تجدید و تکرار و مرور عشق

 یه عالم عصر شهریور نگاه توست

 من از تو انتظار دیگه ای دارم

 برام آرامش ابرای آبان باش 

نمیخواد بهترین جغرافیا باشی

 همین پس کوچه های تنگِ تهران باش


   «علیرضاآذر»


کاش...

کاش غیر از من و تو
 هیچ کس باخبر از ما نشود
 نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
 نوبت بازی دنیا نشود. 

 "افشین یداللهی"


باد برده باشد


آرام شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را
باد برده باشد...!

"رضا کاظمی"


پچ پچ باران


تمام گوش های خانه را                   

            از ابر پر کردم 

 بزن با پنجره        

                          حرف دلت را 

پچ پچ باران


#علیرضا آذر

 

چشمان تو یادم داد

چشمان تو یادم داد...فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن...از کوه پریدن را


اصرار نکن بانو..این پیچ و خمِ وحشی
در مسخره پیچانده...رویای رسیدن را


#علیرضا آذر