رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

زمستان سبز

حیاطِ کوچکم را

پر از کاج کرده ام.

مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...


همانندِ تو

باغچه ی خانه , پُر کاج

زمستانِ سبز...


علی رضا عزتی.

زمستان سبز

حیاطِ کوچکم را

پر از کاج کرده ام.

مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...


همانندِ تو

باغچه ی خانه , پُر کاج

زمستانِ سبز...


علی رضا عزتی.

تو یادت نیست

تو یادت نیست

سالها پیش راه خانه ام را گم کرده ام

آن روز سرد برفی

که دستهایت را در جیب کت مخملی ات پنهان کردی

و هیچ به آغوش یخ زده ام فکر نکردی.

تو یادت نیست

تمام راه نامم فراموشم شد

و حتی ردپای جا مانده ام روی برف

مرا به من نرساند.

شعرهایم را آتش زدم

دل کندم

و تو یادت نمی آید

دل کندن در زمستان یعنی جان دادن.


"مریم فرهمندی"

از دوست به هر جوری بیزار نباید شد


از دوست به هر جوری بیزار نباید شد

از یار به هر زخمی افگار نباید شد


ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد

با عشق خوش شوخی در کار نباید شد


گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی

دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد


هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت

پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد


چون سوختن دل را تن در نتوان دادن

از لاف به رعنایی در نار نباید شد


خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو

هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد


خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود

الا ز وجود خود بیزار نباید شد


سنایی

تمنا

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم 

 گفتی که گر بیند کسی؟ گفتم که حاشا می کنم


 گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در؟

 گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم 


 گفتی که تلخی های من گر ناگوار افتد مرا

 گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم


 گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام؟

 گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم 


 گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند 

 گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم


 گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم 

 گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم 


 گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو؟ 

 گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم


 گفتی گر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم 

 گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم 


 "سیمین بهبهانی"

به تو می‌سنجم

هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است

چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!


دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد

ترسد که کنی روزی از این بند رهایش


"حسین منزوی"

مثل بید های مجنون


رفتنت

آن قدر ها که فکر می‌کنی

فاجعه نیست

من مثل بید های مجنون

ایستاده می‌میرم...


نزار قبانی

تا روی تو را می‌بینم

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم


تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان با روی تو می‌بینم.


"عطار نیشابوری"



زن


هر بار که ترانه ای برایت سرودم

قومم بر من تاختند

که چرا برای میهن شعر نمی سرایی؟

و آیا زن

چیزی به جز وطن است؟


نزار قبانی

از کوزه گری کوزه خریدم باری

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری


شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری


خیام

به راهی که از آن رفته ای.


گاهی ستاره ای

خودش را به زمین می اندازد

نهنگی به ساحل

پلنگی به دره

و من...

به راهی که از آن رفته ای.


وحید عمرانی

ای همسفران! باری اگر هست ببندید

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست

این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

 

راز دل ما پیش کسی باز مگویید

هر بی بصری باخبر از بی‌خبران نیست

 

غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش

این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست

 

ای همسفران! باری اگر هست ببندید

این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

 

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم

چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

 

ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند

مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

 

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند

میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.

 

"رحیم معینی کرمانشاهی"

به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت

نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
به‌کـــجا برم سری راکه نکرده‌ام فــدایت

ز وصال بی‌حضــورم به پیام ناصبــورم
چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت


#بیدل_دهلوی

گاهی...

گاهی آنقدر واقعیت داری

که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد

به یک درخت خیره می شوم

از سنگ ها توقع دارم مهربانی را

باران بر کتفم می بارد

دستهایم هوا را در آغوش می گیرد

شادی پایین تر از این مرتبه است

که بگویم چقدر

گاهی آن قدر واقعیت داری

که من صدای فروریختن

شانه های سنگی شیطان را می شنوم

و تعجب نمی کنم

اگر ببینم ماه

با بچه های کوهستان

گل گاو زبان می چیند؟

 


از: زنده یاد سلمان هراتی

گوری‌ست جای چشم


بر دیده‌ام مخواب که گوری‌ست جای چشم

در آن نگاه‌های مرا خاک کرده‌اند

هر گه که طرح عشق کشیدم به گونه‌ای

با زهر کینه طرح مرا پاک کرده‌اند



((نصرت رحمانی))

سر بزنگاه

من با تو هیچ مرز مشترکی ندارم

جز همین سیم خارداری که

حتی تن رویا را زخم می کند

جز همین هوا

که هیچ پرنده ای را به رسمیت نمی شناسد

جز همین صدایی که

به آن طرف دیوار هم نمی رسد

جز خدایی که

سر بزنگاه اخم می کند!


"مریم نوابی نژاد"