رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

دوزخ نمرود

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت

  مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

محمدعلی بهمنی
 



من و تو و گل سرخ

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
 
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
 
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
 
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

محمد علی بهمنی  

گواه گریه باران

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را،برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد،همیشه خاطر ویرانم...
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم


نادر نادرپور

 

زندگی

زندگی هیچ گاه به بن بست نمیرسد.
کافیست چشم باز کنیم و راههای گشوده ی بیشماری را فرا روی خود ببینیم.
خدا که باشد ،
هرمعجزه ای ممکن میگردد.


مسیحا برزگر

 

ز تاریکیم بس خوش آید همی

ز این راه شوم ،گرچه تاریک است
همه خارزار است و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی...


نیما یوشیج

دوش مرا حال خوشی دست داد

همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما


آقاسی

ارکیده

واژه هایی که از تو می گویند

عطر غریب ارکیده دارند

این روزها

اگرچه کوتاه شدند شعر هایم 

اما

نقطه چین ادامه داری ست 

فریاد بلند سکوتی خیس

در حنجره ی خسته ی دردهایم ...

 

"دنیا غلامی"


سرزده

از خواب من پریده ای 
سرزده 
بی چراغی روشن کنی 
تا آخرجاده ی شب 
صبح را خبر کنی 
و من که از خواب هایم پریده ام 
بیدارمیمانم وبه تو فکر میکنم 
کجا بود که با پای خواب آمدیم و روز بود 
و خورشید در سایه سار تن تو خنک بود 
فکر کردن مثل خواب دیدن نیست 
مرا نمی ترساند 
کجابودکه من از راه دور تو را دیدم 
و تو میرفتی ومیرفتی ومیرفتی 
و من که از خواب هایم پریده ام 
از پنجره فریاد می زدم 
از خواب من پریده ای 
سرزده 
بی چراغی روشن کنی 
یا صبح را 
رفته ای... رفته ای... رفته ای...

 

"مهرداد تبریزی"

قیمت گل نشناسد

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد

دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش

گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد

لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد

قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر

که خزان دیده بود پس به بهاری برسد

مگذر

سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای  

چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای  

ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای
 
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای
 
ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشی ام من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای.  

"وحشی بافقی"