رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آنکه قمر سازد

ای دوست شکر بهتر یا آنکه شکر سازد؟

خوبی قمر بهتر یا آنکه قمر سازد؟


ای باغ تویی خوش تر یا گلشن و گل در تو؟

یا آنکه بر آرد گل،صد نرگس تر سازد؟


ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش

یا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟


بیخود شده ی آنم،سرگشته و حیرانم

گاهیم بسوزد پر،گاهی سر و پر سازد


دریای دل از لطفش پر خسرو و پر شیرین

وز قطره ی اندیشه صد گونه گهر سازد


مولانا

منزل او در دل است

ای که می‌پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست ؟
منزل او در دل‌ست ، اما ندانم دل کجاست ؟

جان پاک‌ست آن پری‌رخسار ، از سر تا قدم
ور نه شکلی این‌چنین در نقش آب و گل کجاست ؟

ناصحا عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه‌ایم ، اینجا کسی عاقل کجاست ؟

آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوب‌رو و آن مرشد کامل کجاست ؟

در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی که من دارم در آن محفل کجاست ؟

روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یا رب ! آن روزی که بودم از جهان فارغ کجاست ؟

نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری ، آری ، گوهر مقصود بر ساحل کجاست ؟

چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد ، بلی
عشق‌بازان را هوای زهد بی‌حاصل کجاست ؟

هلالی جغتایی

ویرانه دل ماست

ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد 

ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت 


ویرانه دل ماست که هر جمعه به یادت 

صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت 


کوی خرابات


ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری


ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری


ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری


خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری


بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری


چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری


نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود

تویی امروز در این شهر که نامی داری


بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری


حافظ

باز کن پنجره را

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!


کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !


باز کن پنجره را !




تو اگر باز کنی پنجره را،


من نشان خواهم داد ،


به تو زیبایی را .


بگذر از زیور و آراستگی


من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد


که در آن شوکت پیراستگی


چه صفایی دارد


آری از سادگیش،


چون تراویدن مهتاب به شب


مهر از آن می بارد .




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد؛


به عروسی عروسکهای


کودک خواهر خویش؛


که در آن مجلس جشن


صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .


صحبت از سادگی و کودکی است .


چهره ای نیست عبوس .


کودک خواهر من،


امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،


شوکتی می بخشد .


کودک خواهر من نام تو را می داند


نام تو را میخواند !


- گل قاصد آیا


با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد


به سر رود خروشان حیات،


آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛


بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .


باز کن پنجره را ! -


- صبح دمید ! .


حمید مصدق


فسانه

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

می‌خواست پر کند

روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

خندید با ملامت، با مهر، با غرور

با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

کای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

باور نکرده بود

کآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

چشمک زد و فسرد

لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می‌کنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

حق داشتی، برو

احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم، نفسم پاک و راستین

باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه

شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

ای چشمهٔ جوان

گویا دگر فسانه به پایان رسیده است


مهدی اخوان ثالث