رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تا روی تو را می‌بینم

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم


تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان با روی تو می‌بینم.


"عطار نیشابوری"



گر مرد رهی ز رهروان باش


گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش

عطار

پروانه

چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود

پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود


پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم

خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود


 


"عطار"

عشق

عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق

باز نیابی به عقل سر معمای عشق


عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق


خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق


گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

راست بود آن زمان از تو تولای عشق


ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام پختن سودای عشق


عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق


دوش درآمد به جان دمدمه عشق او

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق


جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق


چون اثر او نماند محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت جمله اجزای عشق


هست درین بادیه جمله جانها چو ابر

قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق


تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق