داغ، روى جگرِ سوخته تاثیر ندارد
سرِ بر دار، هراس از لبِ شمشیر ندارد
سایه ى درد که روى تنِ احساس بلغزدصبح خندان و شب یخ زده توفیر ندارد
سنگ، وقتى به دل آینه اى مشت بکوبدخویش را مى شکند! آینه تقصیر ندارد
سطر سطرِ نَفَسم معتکفِ چله ى آه است-آه، یک آیه ى سرخ است که تفسیر ندارد!-
مثل شعریست که در ذهنِ کسى بست نشستهشاعرِ خسته اش اما دلِ تحریر ندارد
بحث این نیست که اثبات شود مَرد نبردمصبر، ربطى به رَجَزخوانىِ تقدیر ندارد
خلقتم قصه ى آمیختنِ خاک و شراب است بودنم مستىِ نابى ست که تطهیر ندارد
تا پناهنده به دیوانگىِ کشورِ عشقمپهنه ى پاک جنونم غل و زنجیر ندارد
نیستم در صدد حل معماى حیاتمزندگى خواب عجیبى ست که تعبیر ندارد...