رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

هر قدر افشرده‌ ای دل را، بیفشارم تو را

سخت می‌ خواهم که در آغوش تنگ آرم تو را

هر قدر افشرده‌ ای دل را، بیفشارم تو را


عمرها شد تا کمندِ آه را چین می‌ کنم

بر امید آن که روزی در کمند آرم تو را


از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن، روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را


در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه در لعل شراب آلود، نگذارم تو را


می‌شود نیلوفری از برگ گل، اندام تو

من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم تو را؟


از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست

دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را


ناشنیدن می‌ شود مهر دهانم، بی سخن

گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را


از رهایی هر زمان، بودم اسیر عالمی

فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را


ای که می‌ پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی؟

خویشتن را کرده ام گم، تا طلبکارم تو را


از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس

خاطر آسوده ای داری، چه آزارم تو را؟


صائب

بمان

ماندن یا نماندن

سوال این نیست

آی که چشم های تو میگویند: بمان

می مانم

حتی اگر جهان را

بر شانه های خسته ی من آوار کرده باشی

-

((حسین منزوی))

گل سرخم

گل سرخم چرا پژمرده حالی؟

بیا قسمت کنیم دردی که داری


بیا قسمت کنیم، بیشش به من ده

که تو کوچک دلی، طاقت نداری



((بابا طاهر))

جگر لاله

ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم

چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم


با سینه گشاده در آماجگاه خاک

بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم


بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟

با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم


چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما

اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم


ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟

آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم


صائب زبان شکوه نداریم همچو خار

چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم


صائب تبریزی

خرم‌دل

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان


خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان


خیام

پای گهواره‌ی شعر هام

این بار که آمدی

خودت را در چشم‌هایم بریز

شاید دیگر ندیدمت

قراری هم اگر بود

پای گهواره‌ی شعر هام


رضا کاظمی

ای مسافر


عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم

ای مسافر بازوان را حلقه کن برگردنم


سر بنه بر سینة من ساعتی از روی لطف

تا بماند هفته‌ها بوی تو در پیراهنم


عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب

دم مزن با من به تندی ، زانکه در دم بشکنم


آتش عشقت نمی‌دانی چه با من می‌کند

برقِ عالمسوز را سر داده‌ای در خرمنم


نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من

آنچنانت دوست می‌دارم که با خود دشمنم


محمد قهرمان

لب هایت

لبهایت به جان دیگری می افتد

درد هایت به شب من

این مشروب ها بی تو سری را گیج بی کسی نمی کنند

تو از تمام جمع های بی من تا می توانی لذت ببر

من به دراکولایی قناعت کرده ام که از بی کسی

تنها خون خودش را می خورد!


 


"هومن شریفی"