ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست
حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!
عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست
شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!
حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست
لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست!
باور کنید از من شاعرتر است این عکس
اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست!
من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او
عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست
روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست
من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!
درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را
این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...!
محمد علی بهمنی
از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمد علی بهمنی
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که میپنداشت
به یکی جرعهاش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره میپوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه میخواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
محمدعلی بهمنی
میپرسد از من کیستی؟ می گویمش اما نمیداند
این چهرهٔ گم گشته در آیینه خود را نمیداند
میخواهد از من فاش سازم خویش را باور نمیدارد
آیینه در تکرار پاسخهای خود حاشا نمیداند
می گویمش گم گشتهای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمیداند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمیداند
می گویمش، می گویمش، چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمیداند
می گویمش، آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
آن گونه میخندد که گویی هیچ از این غمها نمیداند
محمدعلی بهمنی
همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست
و منظر تو-تلاقی کوه با دریاست
نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم
به هرکجا که تو باشی-هوای من آنجاست
دقایقی است تو را با من و مرا با تو
نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست
من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم
چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست
خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن
که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست
بدون واسطه همواره دیدمت، آری:
درون آینه ی روح، جسم ناپیداست
همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست
بیا ولی که بخوانیم بی هراس-از هم
که همسرایی مرغان عشق بی پرواست
همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست
و منظر تو-تلاقی کوه با دریاست
نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم
به هرکجا که تو باشی-هوای من آنجاست
دقایقی است تو را با من و مرا با تو
نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست
من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم
چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست
خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن
که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست
بدون واسطه همواره دیدمت، آری:
درون آینه ی روح، جسم ناپیداست
همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست
بیا ولی که بخوانیم بی هراس-از هم
که همسرایی مرغان عشق بی پرواست
محمد علی بهمنی
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند، آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.
"محمد علی بهمنی
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست.
"محمدعلی بهمنی"
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپاره دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان
شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
محمد علی بهمنی