رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شعری پاییزی

ی باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می‌دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان 

 شاعر: مولانا

شعری از زنده یاد قیصر امین پور برای دخترش

 

      بوی بهار می شنوم از صدای تو

     نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

     ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

     ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

     ای صورت تو آیه و آیینه خدا

     حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

     صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

     آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

     رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

     تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

     چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

     ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

     امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

     فردا عصای خستگی ام شانه های تو

     در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

     چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

     همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

     آواز آسمانیشان لای لای تو

     بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

     یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

      این حال و عالمی که تو داری، برای من

      دار و ندار و جان و دل من برای تو

چو خیال آب روشن

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق ؟

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر

قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

 

عطار 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ- 

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

 

سعدی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار

تسبیح تو ای شیخ رسیده است به تکرار

سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد

صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار

از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدیم

آخر نه به اقرار رسیدیم نه به انکار

در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم

جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار

تنهایی خود را به چهار آینه دیدم

بیزارم،بیزارم،بیزارم، بیزار

ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی

مشت همه را بازکن، ای کاشف اسرار 

 

فاضل نظری 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

محمد علی بهمنی

ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم 
  می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
می شود آغاز فصل دیگری از داستانم 
  
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
 قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
 
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست  
 
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  
 

اشعار محمد علی بهمنی

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو
ایینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو پاک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا
شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو 

 

تا شقایق هست زندگی باید کرد

لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم

پاها در آب : من چه سبزم امروز

 و چه اندازه تنم هوشیار است !

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه ...

 سایه ها می دانند، که چه تابستانی است

 سایه هایی بی لک، گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی این جاست 

زندگی خالی نیست :


مهربانی هست ،

سیب هست ،

ایمان هست


آری تا شقایق هست ، زندگی باید کرد...


"سهراب سپهری"

با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است

آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد

کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد

مرواریدی کز اصل پاکست

آرایش بخش آب و خاکست

تا هست درست گنج و کانهاست

چون خرد شود دوای جانهاست

یک دسته گل دماغ پرور

از خرمن صد گیاه بهتر

گر باشد صد ستاره در پیش

تعظیم یک آفتاب ازو بیش

گرچه همه کوکبی به تاب است

افروختگی در آفتاب است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
 
لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم

پاها در آب : من چه سبزم امروز

 و چه اندازه تنم هوشیار است !

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه ...

 سایه ها می دانند، که چه تابستانی است

 سایه هایی بی لک، گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی این جاست 

زندگی خالی نیست :


مهربانی هست ،

سیب هست ،

ایمان هست


آری تا شقایق هست ، زندگی باید کرد...


"سهراب سپهری"

پروین اعتصامی

حکایت کرد سرهنگی به کسری       که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
فراریهای چابک را گرفتیم      گرفتاران مسکین را رهاندیم
به خون کشتگان، شمشیر شستیم      بر آتشهای کین، آبی فشاندیم
ز پای مادران کندیم خلخال      سرشک از دیده‌ی طفلان چکاندیم
ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم      همان شربت به بدخواهان چشاندیم
بگفت این خصم را راندیم، اما      یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم
کجا با دزد بیرونی درافتیم      چو دزد خانه را بالا نشاندیم
ازین دشمن در افکندن چه حاصل      چو عمری با عدوی نفس ماندیم
ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم      ز جهل، این بار را با خود کشاندیم
نداده ابره را از آستر فرق      قبای زندگانی را دراندیم
درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم      نوشتیم و به اهریمن رساندیم
دویدیم استخوانی را ز دنبال      سگ پندار را از پی دواندیم
فسون دیو را از دل نهفتیم      برای گرگ، آهو پروراندیم
پلنگی جای کرد اندر چراگاه      همانجا گله‌ی خود را چراندیم
ندانستیم فرصت را بدل نیست      ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم
 

                              

 

              

اینچنین خواندم که روزی روبهی      پایبند تله گشت اندر رهی
حیله‌ی روباهیش از یاد رفت      خانه‌ی تزویر را بنیاد رفت
گر چه زائین سپهر آگاه بود      هر چه بود، آن شیر و این روباه بود
تیره روزش کرد، چرخ نیل فام      تا شود روشن که شاگردیست خام
با همه تردستی، از پای اوفتاد      دل به رنج و تن به بدبختی نهاد
گر چه در نیرنگ سازی داشت دست      بند نیرنگ قضایش دست بست
حرص، با رسوائیش همراه کرد      تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد
بود روز کار و یارائی نداشت      بود وقت رفتن و پائی نداشت
آهنی سنگین، دمش را کنده بود      مرگ را میدید، اما زنده بود
میفشردی اشکم ناهار را      می‌گزیدی حلقه و مسمار را
دام تادیب است، دام روزگار      هر که شد صیاد، آخر شد شکار
ما کیانها کشته بود این روبهک      زان سبب شد صید روباه فلک
خیرگیها کرده بود این خودپسند      خیرگی را چاره زندانست و بند
ماکیانی ساده از ده دور گشت      بر سر آن تله و روبه گذشت
از بلای دام و زندان بی خبر 

     گفت زان کیست این ایوان و در 

  

                                

                                       

 

 

Etesami.jpg

حکایت کرد سرهنگی به کسری که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
فراریهای چابک را گرفتیم گرفتاران مسکین را رهاندیم
به خون کشتگان، شمشیر شستیم بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

شکیب نیست

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم! که یار به حالم نظر نگرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست؟

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به ناله هر عندلیب نیست

 

 

امیر هوشنگ ابتهاج"سایه"


نایت اسکین

 

میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود

میسوختم از حسرتو و عشق تو بسم بود 

عشق تو بسم بود که این شعله بیدار

روشنگر شبهای بلند قفسم بود 

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

 غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود 

دست من و آغوش! تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود 

بالله  که جز یاد تو گر هیچ کسم هست

حاشا که بجز عشق تو گر هیچ کسم بود 

لب بسته و پر سوخته از پیش تو رفتم

رفتی، بخدا گر هوسم بود بسم بود

 

 

فریدون مشیری 

  

نایت اسکین

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر

 

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

 

آرامشی دوباره مرا رنج میدهد

مگذار در عذابمو سوی خطر ببر

 

دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

 

خود را غزل ! به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

 

 

"محمد علی بهمنی"


                نایت اسکین

اشعار فاضل

   از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند     
  پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی  
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند...  
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
آیکون طبیعت 
 
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست
 
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند 
 
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست 
 
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

"فاضل نظری" 
 
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست 
آیکون طبیعت

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت، از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

 

از : فریدون مشیری 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم


2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد 

 

مهدی اخوان ثالث


اشعار پند اموز

هر که بد ما به خلق گوید

ما چهره زغم نمی خراشیم

ما خوب از او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم  

  

 

تا نیست نگردی ره هستت ندهند 


این مرتبه با همت پستت ندهند


چون شمع قرار سوختن گر ندهی


سر رشته روشنی بدستت ندهند  

  

 

  

                                               از این جا ره به جایی نیست

                       جای پای رهروی پیداست

                          کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟

                            مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟

                         از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟

                    به شهری کاندر آغوش سپید مهر

                        به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.

                  به شهری کز همان لحظه ی ازل

               بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

              به شهری کش پلید افسانه گیتی

                 سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.

            کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟

                            بیا برگرد !

                    به شهری بر کناره ی پاک هستی ،

                  به شهری کش به باران سحرگاهی

                         خدایش دست و شسته است.

            به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی

               در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

                            کسی را آشنایی نیست.

               بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !

                          کز این جا ره به جایی نیست.

                         نمی بینی که آن جا

                    کنار تک درختی خشک

             ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟

                   و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،

               هزازان غنچه امید پژمرده است؟

                 نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است ))

                  و با دستی که در دست اجل بوده است ،

                          بر آن تک درخت خشک

                   حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:

               که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »

                          کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟

                              بیا برگرد !

             در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،

                    کسی را آشنایی نیست.

                  ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟

             بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !

                               کز این جا ره به جایی نیست

                                     دکتر علی شریعتی  

 

                   http://mahsae-ali.blogfa.com

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند

 پرهایش سفید می ماند

ولی قلبش سیاه میشود

 دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست

 اسراف محبت است    

 

 

سعدی

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟        
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

.. آدمی نیست مگر کالبدی بی جان است
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
 

  سعدی   

 

   

 

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم 

سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود

سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم 

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم 

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست

گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم 

برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار

ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم 

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست

دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم 

گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند

ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم 

موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب

یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم 

رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان

ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم 

سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما

گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم 

 

سعدی 

 

شعر های زیبا

 

قاصدک شعر مرا از بر کن...

  برو آن گوشه ی باغ ،سمت آن نرگس مست ،ک ز تنهایی خود دلتنگ است

  بنشین روی نسیمی کز احساس برون می آید ...

  و بخوان در گوشش شعرم را:

  یک نفر خواب تو را می بیند!

    یک نفر لحظه ای تو را از یاد نخواهد برد...   

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

 


خجالت نکش..


اینجوری هم به من نگاه نکن...

تو در چشمان من از تمام فرشته های دنیا زیبا تری..


حتی با این لباس کهنه...


با این دستهای چروک و سرما زده ...

لبخند بزن عروسک من...

سهم تو از دنیا لقمه ی کوچکی است که در دست داری... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

 

لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم

پاها در آب : من چه سبزم امروز

 و چه اندازه تنم هوشیار است !

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه ...

 سایه ها می دانند، که چه تابستانی است

 سایه هایی بی لک، گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی این جاست 

زندگی خالی نیست :


مهربانی هست ،

سیب هست ،

ایمان هست


آری تا شقایق هست ، زندگی باید کرد...


"سهراب سپهری" 

 




قیصر امین پور

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند
عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
هت فصیح مرا سکوت گرفتند
نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند
چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند
خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
 

 

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود ! 

  

 

هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد ...