ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شور چشمانت عجب دلشوره بر پا می کند
راز این آشفته را هر بار ، افشا می کند
بی گمان برق نگاهت ، با کمی بر هم زدن
وقت دل دل گشتنم ، مشت مرا وا می کند
ماجرای شورش عزم نگاهت ، همچنان
عدّه ای را دست کم ، راهی صحرا می کند
وانمودم را نبین ، من هم مثالِ شاعران
چشم سرگردانی ام ، این پا و آن پا می کند
اینکه با آن کوه صبرَت ، هی صبوری می کنی
فکر بغضم کرده ای با فتنه غوغا می کند ؟
بغض وقتی ول شود در این گلو ، بیچاره ام
اشک هم نقش خودش را باز، اجرا می کند
فکر این عاشق اگر بودی غبارِ فتنه چیست
منتظر ماندی کسی ، آیا تماشا می کند ؟
غمزه ی چشمان مستت ، آتش جانم شده
گر چه در آتش فُروزی ، جمله حاشا می کند
طعنه بی طاقتی بر من مَزن ای خوش نگار
خود که دیدی طعنه ات غم را به دل جا می کند
دفتر شانی اگر ، تَر می شود عیب اش نکن
حقّ ِ دل باشد یقین این گونه انشا می کند