سرزده
بی چراغی روشن کنی
تا آخرجاده ی شب
صبح را خبر کنی
و من که از خواب هایم پریده ام
بیدارمیمانم وبه تو فکر میکنم
کجا بود که با پای خواب آمدیم و روز بود
و خورشید در سایه سار تن تو خنک بود
فکر کردن مثل خواب دیدن نیست
مرا نمی ترساند
کجابودکه من از راه دور تو را دیدم
و تو میرفتی ومیرفتی ومیرفتی
و من که از خواب هایم پریده ام
از پنجره فریاد می زدم
از خواب من پریده ای
سرزده
بی چراغی روشن کنی
یا صبح را
رفته ای... رفته ای... رفته ای...