سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید؟ یا من خواب می بینم...؟
غریبم خسته ام خانم شما حتماً جوان هستید
برایم قهوه می ریزید؟می بینید؟: غمگینم
غریبم خسته ام آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم
غریبم عاشقم آری، اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است من اینم...
محمّدسعیدمیرزائی
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت!
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت!
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت!
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت!
در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !
میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!
محمد سلمانی
گریه
آخرین چیزیست که باقی میماند
چون رود جاریام کن
و چون کوه استوار
مانند باد ...
پر عطش گشت باغها
مثل ستاره ...
آینه دار چراغ ها
گاهی برای بازی خیل فرشتگان
تن را
میان حادثه ها رهسپار کن
تا خود ببینی از همه دنیا بریده ام
دل را
برای دیدن خود بی قرار کن ...
"لیلا مومن پور"
آری آری، شکر می گویم
گاه گرمم می کنی، ای آتش ِ هستی.
شکرگویان دوست می دارم تو را، ای دوستی، ای کهر
دوست می دارم تو را، ای باده، ای مستی....
پ.ن: متن کامل شعر در ادامه مطلب
شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم
باید قبول کرد که آماده نیستیم
گیرم قسم به اسم شما کم نمی خوریم!
خلوت نشین گوشه ی سجاده نیستیم
گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان
در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!
دربند شهوت سگ نفسیم و سالهاست
قادر به پاره کردن قلاده نیستیم
افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است
طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم
دل هایمان سیاه ترند از لباسمان!
حاضر به مست کردن بی باده نیستیم
شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت
فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!
عمری ست زیر بیرق تان سینه می زنیم
اما دریغ و درد که آزاده نیستیم
امید صباغ نو
دهانم پیله ی پروانه هاست
این حرف های ناگفته
این سکوت طولانی
یک روز شعر بلندی خواهد شد
عشق من!
با انگشت هایم
به تو فکر می کنم
و این خطوط، آغوشند...
پشت این جمله ها
زنی پنهان شده است
که اگر صدایی داشت
حرفی نمی زد
چیزی نمی نوشت
تنها بلند بلند
آواز دوستت دارم سر می داد!
"مهسا چراغعلی"
بذر می پاشم و این هرزه علف های سیاه
خسته ام کرده ... بگو
تو در آن باغچه ی کوچک دل...
چه گلی میکاری ؟
هر زمان دیدهام از پشت حصار
در زمین دلت آسوده و لبخند زنان
باز گل میکاری ...!
از : لیلا مومن پور
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟
حامد عسکری
خواب دیده ام
از از پشت پنجره ی صبح
برایت قاصدکی چیده ام
و ماه
در دستان تو شکوفه داده است
امروز صبح که بیدار بشوم
از ابر ها کبوتری خواهم ساخت
برای تو
# فاطمه نادریان
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
#خاقانی
سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد ؟
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
روزبه بمانی
بستن زلف رها سنگدلی میخواهد
دل شکستن همهجا سنگدلی میخواهد
چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا
عشق بیچون و چرا سنگدلی میخواهد
تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی
سرزنش کردن ما سنگدلی میخواهد
کوه بودم همهی عمر و نمیدانستم
راه بستن به صدا، سنگدلی میخواهد
رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا
سنگ ماند به خدا سنگدلی میخواهد
کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا
دل ندادن به بلا سنگدلی میخواهد
فاضل نظری
چـون زلف توام جـــانـا، در عیـــن پریشــانی
چون باد سحــرگاهم ،در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقـی و تو جانی
خواهم که تو را در بر ،بنشـــانم و بنشینم
تا آتش جـــانم را ،بنشینــــی و بنشــانـی
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکــی
من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانــی
در سینه ســـوزانم ،مستـــوری و مهجوری
در دیـــده بیــــدارم ،پیــــدایی و پنهـــانـی
مـن زمــــزمه عـــودم، تو زمــزمـه پردازی
من سلسله موجم، تو سلسلــه جنبانی
از آتش ســــــودایت، دارم مـــن و دارد دل
داغی که نمیبینی، دردی که نمیدانی
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانــی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشمبهراه،
همه چشم و همه گوش:
مست آن بانگ دلاویز، که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهٔ شبگیر که میبازد رنگ…
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهٔ تار.
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس.
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس:
بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،
خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ…