رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بادبادک

توی دفترای شعرم

تو یه تک مصرع نابی

باتو حسم یه پرندس

توی آسمون آبی


بذا با کاغذ شعرام 

چند تا بادبادک بسازم

ببرن مارو تا ابرا

تا میشه بهت بنازم


بیا و سهم چشام شو

منو زنده‌کن دوباره

اگه شد ماه تو باشم

تو شبای بی ستاره


بذا با کل وجودم

از ته دلم بخندم

باشی و نخوای یه لحظم 

روتو چشمامو ببندم


فاطمه شفیعی_ کتاب: میشینی ورق میزنی حالتو

خیمه‌شب بازی

داغ تو با استخوانم بوسه بازی می‌کند

چهره‌اما با تبسم صحنه سازی می‌کند


این تناقض انعکاسی بی نظیر از یاد توست

گرچه گاهی خلق تصویری مجازی می‌کند


مثل خط‌های سیاه دفتر من روزگار

هرمسیری می‌روم با تو موازی می‌کند


هیچ سوزی از دل ساز من امشب برنخواست

شاید او هم با سکوتت هم‌نوازی می‌کند


شرح حال ما نمی‌گنجد میان واژگان

واژه‌ی عشق است اینجا یکه تازی می‌کند


خیمه‌شب بازی زیبایی که راه انداختی

صحنه‌ی پایانی‌اش را مرگ بازی می‌کند


مریم نیکوبخت

عکس

تکیه داده ای به دیوار و...

می خندی!

انگار نه انگار که تو

توی عکسی...

و من ،

آویزان ِ این زندگی بی تو!


کامران رسول زاده

من به نومیدی خود معتادم


در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم

فروغ فرخزاد

زنی از دوران پارینه سنگی

در من زنی‌ست

از دورانِ پارینه‌سنگى

که مردش هنوز

از شکار برنگشته است

در دلم

گلّه گلّه گوزنِ شمالى

رم کرده‌اند


افسانه توکلی

کلید

کلیدی زنگ زده ام

بر درب خانه ای قدیمی

سالها خیره به روبرو

نه کسی می آید

نه می رود

تنهایی ام ترک برداشته

پس دست هایت کو؟...


#دنیا_غلامی


وبلاگ شخصی شاعر:

.www.bloodorange94.blogfa.com

یا رب مباد کز پا جانان من بیوفتد

رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد


من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد


یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد


ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد


از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد


من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد


خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد


"شهریار"

یک شاعر مرد

این عصر که عصر ظلمت و بیداد است

شاعر همه‌ی رسالتش فریاد است


یک شاعر مرد میشناسم آن هم

بی هیچ سخن، فروغ فرخزاد است


جلیل صفر بیگی

شانه های تو

شانه‌های تو ...

همچو صخره‌های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه می‌کشد چو آبشار نور


شانه‌های تو...

در خروش آفتاب داغ پرشکوه

زیر دانه‌های گرم و رو‌شن عرق

برق می‌زند چو قله‌های کوه


شانه‌های تو ...

قبله‌گاه دیدگان پرنیاز من

شانه‌های تو،

مُهر سنگی نماز من!


 


"فروغ فرخزاد"

چتری برای پروانه ها

من می روم با دست هایت 

چتری برای پروانه ها بسازم 

دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟ 

یا اصلا ندانم که کدام شاعر شب تاب 

قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟ 

من که خوب می دانم 

بادبادک بی تاب تمام ترانه ها 

همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد 

دیگر چه فرق می کند که بدانم 

باد از کدام طرف می وزد.


"یغما گلرویی"

غمخانه


از غمم می گفتم و غمخانه آتش می‌گرفت

اشک خون می‌شد دل دیوانه آتش می‌گرفت


از خودم می‌گفتم و عالم به حالم می‌گریست

آشنا که جای خود بیگانه آتش می‌گرفت


عشق در قلب منِ آسیمه هیزم می‌خرید

بند بند این دلِ دیوانه آتش می‌گرفت


در شب  خمخانه از دردی کهن دم می‌زدم

مِی هراسان می‌شد و پیمانه آتش میگرفت


هق هقی میکردم و از ابر دریا می‌چکید

شانه و بنیان صاحب شانه آتش میگرفت


می‌نشستم چند شعر تازه می‌خواندم ولی

خشت تا خشت تمام خانه آتش می‌گرفت


فکر می‌کردم جهان مدیون عاشق پیشه هاست

آه این باور چه غمگینانه آتش میگرفت


درمسیر عشق، شب ها یک جوان سر به زیر

خسته بود اما فداکارانه آتش می‌گرفت


مجموعه غزل بی‌غمگسار_ حسن خلجی

خط خوردگی

لابد دوستت دارم هنوز

 که هنوز 

 فکر می‌کنم 

 از هزار و صد نسخه‌ی این شعر

 یک نسخه را تو به خانه می‌بری

 و تو تنها تو می‌فهمی

 چند جای این شعر

، خط خورده است. 


 "لیلا کردبچه"

موبایل

صـدایی کــه از جیب پــالتــوی مــن مــی آیــد،

از آن هیــچ مــوبــایل نداشتـه ای

نیســت!

دستان نیمــه آهنــی من اســت

کــه دارد از فـرط بــی کســی،

زنــگ می زنــد . . .


هومن شریفی

عروسک کوکی


بیش از اینها، آه، آری

بیش از اینها میتوان خاموش ماند


میتوان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار


 

ادامه مطلب ...

دیدمت رفتی و داغت جگرم را سوزاند

دیدمت رفتی و داغت جگرم را سوزاند

فکر بی هم نفسی با تو سرم را سوزاند


عقل از نیمه‌ی معمولی من رد شد و رفت

عشق هم نیمه‌ی دیوانه‌ترم را سوزاند


ابرها آمده بودند نفس تازه کنم

رعد و برقی همه‌ی برگ و برم را سوزاند


من گنجشک کجا جرئت پروانه کجا

خواستم گرم شوم شعله پرم را سوزاند


حامد عسکری

سیب های نارس


ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ

ﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺭﺱ

ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﺷﺎﺧﻪ ﺭﺍ !؟

ﮐﺎﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﻣﻼﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺮ ﻓﻌﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﯽ

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﯽ

ﻓﺮﻗﯽ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ

ﺳﯿﺐ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﯾﺎ

ﻣﻦ

ﺍﺯ

ﻗﻠﺐ

ﺗﻮ.


بهرام محمودی