رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شعری بسیار زیبا

تو درخت روشنایی گل
مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت انتظارت
هله ‚ ای
نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
 که شنیدم از لب شب
 نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نگهت ستاره
 همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما
را
نفس نسیم به چراغ لاله آذین
 به سحر که می سراید ملکوت دشت ها را
اگر این کبود خاموش سراچه ی شیاطین
تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست
و گرم نسیم این شب
 به درنگ نیلگون خواند
به نگاه آهوان
 بر لب چشمه سار سوگند
 که نشنوم حدیثی
 چه
سپیده های رویان
که در آٍتین فرداست
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنان باران
 به ستاره برگ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه
 که اگر جهان بر آب است
 ترنم تو بادا و
 شکوه جاودانه 

 

زندگی یک جمله بود
من قیدش بودم
که اگر حذف شوم یا نشوم فرقی نیست
امشب از شعر و قلم
امشب از کاغذ و درد و احساس
امشب از مصراع های حساس
و تمام حسم می گذرم

چمدان سفری را بستم
که تمنای نگاهیست در آ نسوی تقدیر ها
شب هنگام
با پای پیاده
روبروی جاده ای از جنس غربت...
می روم تا دوردستان
تا که با شانه ی درد زلف های زندگی را بازهم صاف کنم 

 
پوریا ایل غمی
 
 
 
 

حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم

آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم

 

سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم

جز گمانِ هست، چیزی نیست هست و نیستم

 

خاطرات رفته را چون خواب می بینم ولی

کاش در جایی به جز کابوس خود می زیستم

 

در مقامات تحیّر جای استدلال نیست

عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم

 

آسیابی در مسیر رود عمرم، صبر کن

روزی از تکرار این بیهودگی می ایستم 

 

فاضل نظری 

 

   

ای شکوه بی کران اندوه من! 

آسماندریای جنگلکوه من! 

گم شدی ای نیمۀ سیب دلم 

ای منِ من! ای تمامِ روح من! 

ای تو لنگرگاه تسکینِ دلم 

ساحل من، کشتی من! نوح من! 

قدر اندوه دل ما را بدان 

قدر روح خسته و مجروح من 

هر چه شد انبوه تر گیسوی تو

می شود اندوه تر اندوه من! 

 

قیصر امین پور

بسان رهنوردانی که در افسانه ها
گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت
افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر
کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی
بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی
پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه
برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر
دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور
آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می
خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن
پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین
دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج
آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم


آب را گل نکنیم

آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
 چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
 ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
 مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
 بی گمان آنجا آبی آبی است
 غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
 کوچه باغش پر موسیقی باد
 مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
 آب را گل نکنیم  

 


  

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

دیشب باران قرار با پنجره داشت


روبوسی آبـــدار با پنجره داشت 


یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد


چک چک،چک چک،چکار با پنجره داشت؟



http://s5.picofile.com/file/8131026334/13%D8%A7%D8%A7.gif

خندیدن، خوب است


   قهقهه، عالی است


گریستن، آدم را آرام می کند


اما…


لعنت بر بغض!



اشعار شهریار

در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســـ        
   کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی             ـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی


آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد        

     هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی


سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من    

       هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی

زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را         

  ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را


ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد     

      زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را


به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید

           که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را


طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد

          که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را


به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر      

      که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را


حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس

            که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را 

 

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست      

        روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنســت


متن خبر که یک قلم بــــی تو ســـیاه شد جهان

           حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنســت


نو گل نازنـــیـن من تــا تــــو نگـــاه مــــی‌کنــــی      

     لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنســت.

 

شعر کوتاه

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!

عماد خراسانی


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

جوونی هم بهاری بود و بگذشت
به ما یک اعتباری بود و بگذشت
میون ما و تو یک الفتی بود
که آن هم نوبهاری بود و بگذشت 

باباطاهر

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی
تو چه شوخی که دل از مردم بی‌دیده ربایی
تو که خود فاش توانی دل یک شهر ربودن
دل شوریده روا نیست که دزدیده ربایی

شوریده شیرازی

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

چه می‌شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می‌کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می‌شد همه محراب را میخانه می‌کردم
 

علیرضا قزوه

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

وقتی تو گریه می‌کنی، ای دوست در دلم
انگار که ابرهای جهان گریه می‌کنند
 

حسین منزوی

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
 

سعید بیابانکی

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت 

خیام

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟
 

سهراب سپهری

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

از اهل زمانه عار می‌باید داشت
وز صحبت‌شان کنار می‌باید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید
امید به کردگار می‌باید داشت

ابوسعید ابوالخیرتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید
سلام، خداحافظ
 چیزی تازه اگر یافتید
بر این 2 اضافه کنید

 تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار…
 
حسین پناهیتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تو را

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم تو را

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم تو را

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم تو را…

انوری


زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن/

تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت/ نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانه‌ی دل شد ضیای نور روی تو/ وگرنه خانه‌ی دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شبکه در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید /که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را /نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آیدکند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتدچو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی/ به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا /رخت بر صفحه‌ی رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده /براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین /رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم/ مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزمجرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد/ 

به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 


اشعار حسین پناهی

 

 

پنجره را باز کن
از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر
خوشبختانه
باران
ارث پدر هیچکس نیست...
(حسین پناهی) 

 ◕ جــدا کننــده متـن ◕

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم 

 ◕ جــدا کننــده متـن ◕

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟ 

 ◕ جــدا کننــده متـن ◕

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن 
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت  

 ◕ جــدا کننــده متـن ◕

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند  

-------------------------------------------------------------- 

 

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول




بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com



پا به پای کودکی هایم بیا                     کفش هایت را به پا کن تا به تا


قاه قاه خنده ات را ساز کن                    باز هم با خنده ات اعجاز کن

 

پا بکوب و لج کن و راضی نشو          با کسی جز عشق همبازی نشو

 

بچه های کوچه را هم کن خبر              عاقلی را یک شب از یادت ببر

 

خاله بازی کن به رسم کودکی                با همان چادر نماز پولکی

 

طعم چای و قوری گلدارمان                   لحظه های ناب بی تکرارمان

 

مادری از جنس باران داشتیم              در کنارش خواب آسان داشتیم

 

یا پدر اسطوره  دنیای ما                       قهرمان باور زیبای ما

 

قصه های هر شب مادربزرگ                   ماجرای بزبز قندی و گرگ

 

غصه هرگز فرصت جولان نداشت        خنده های کودکی پایان نداشت

 

هر کسی  رنگ خودش بی شیله بود       ثروت هر بچه قدری تیله بود

 

ای شریک نان و گردو و پنیر     !           همکلاسی ! باز دستم را بگیر


 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست         آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

 

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟         مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

 

حسرت پرواز داری در قفس؟       می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

 

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟  رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

 

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟            آسمان باورت مهتابی است ؟

 

هرکجایی شعر باران را بخوان            ساده باش و باز هم کودک بمان


 باز باران با ترانه ، گریه کن !                   کودکی تو ، کودکانه گریه کن!


 ای رفیق روز های گرم و سرد           سادگی هایم به سویم باز گرد


نایت اسکین

زندگی

سبزترین آیه

در اندیشه ی برگ زندگی

خاطر دریایی یک قطره

در آرامش رود زندگی

حس شکوفایی یک مزرعه

در باور بذر زندگی

باور دریاست در اندیشه ی ماهی

در تنگ زندگی

ترجمه ی روشن خاک است

در آیینه ی عشق زندگی

فهم نفهمیدن هاست

نایت اسکین


عکس های عاشقانه همراه با شعر


نایت اسکین


میزی برای کار

         کاری برای تخت

                   تختی برای خواب

                         خوابی برای جان

                                   جانی برای مرگ

                                               مرگی برای یاد

                                                     یادی برای سنگ

                                                               این بود زندگی  

 

اشعاری در باره خداوند

ای همت هستی زتو پیدا شده

خاک ضعیف از تو توانا شده
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به

ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت
درگذر از جرم که خواننده‌ایم

چاره ما کن که پناهنده‌ایم

نظامی

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

  
 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد 
 دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی


نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی


دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی


نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی


برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی


دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی


چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی


گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

سعدی


جمله زیبا با عکس, جملات کوتاه آموزنده

رباعیات خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت 

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت


بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

 دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


آن به که در این زمانه کم گیری دوست  
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست

 آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست 
  چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست 

  بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست


این سبزه که امروز تماشاگه ماست

   تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست



اکنون که گل سعادتت پربار است 

   دست تو ز جام می چرا بیکار است


می‌خور که زمانه دشمنی غدار است 

    دریافتن روز چنین دشوار است



پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است    

  گردنده فلک نیز بکاری بوده است


هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین  

     آن مردمک چشم‌نگاری بوده است



تا چند زنم بروی دریاها خشت   

   بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت


خیام که گفت دوزخی خواهد بود      

       که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت



فسوس که نامه جوانی طی شد    

و آن تازه بهار زندگانی دی شد   


وآن مرغطرب که نام او بود شباب   

فریاد ندانم کی آمدوکی شد

 

         

یک عمر به کودکی به استاد شدیم   

   یک عمر زاستادی خود شاد شدیم


افسوس ندانیم که ما را چه رسید 

       از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم  



در کارگه کوزه گری بودم دوش  

 دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش  


هر یک به زبان حال با من گفتند 

    کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش


 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   

      وین حرف معما نه تو دانی و نه من      

    

هست از پس پرده گفتگوی من و تو   

  چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من



شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی  

  هر لحظه به دام دگری پا بستی


گفتا  شیخا هر آن چه گویی هستم 

        آیا تو چنان که می نمایی هستی

 



 به دوستی دوستان مهربان سوگند

به آن نمک که خوردی، به بوی نان سوگند

گله نمی کنم از بد عهدی ایام

به عهد و وفاداری دوستان سوگند

اگر چه نارفیق مرا هزار خنجر زد

به دست یا علی تا پای جان سوگند

گذشته‌ها گذشت و این نیز بگذرد

به اشک و ناله‌ی عاشقان سوگند

دلم نشان ز تو دارد، تو ای رفیق شفیق

خدا خودش گواه، به این نشان سوگند


 

آن کس که بداند و بخواهد که بداند


خود را به بلندای سعادت بــــرساند


آن کس کــــه بداند و بداند که بداند


اسب طلب از گنبد گـــردون بجهاند


آن کس کــــه بداند و نداند که بداند


با کوزه آب اســت ولی تشنه بماند


آن کس کــــه نداند و بداند که نداند


لنگان خرک خویش به منزل برساند


ان کس که نداند و بخواهد که بداند


جان و تــــن خود را ز جهالت برهاند


آن کس کـــه نداند و نداند که نداند


در جهل مــــــــرکب ابد الدهر بماند



گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی

 

گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی

 

اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند

 

گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی


کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

 

چیزی کــــــه نپرسند ، تو از پیش مگوی


از آغـــــــــــاز دو گوش و یک زبانت دادند

 

یعنی  که دو بشنو و یـــکی بیش مگوی