ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پردههای بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود میکنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور میکند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس میکنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
میبینم برابر و سر بر نمیکنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
مهدی اخوان ثالث
خورشید مردّد است، کمرنگ شده
هر چیز که دست می زنم سنگ شده
انگار که حال و روز دنیا خوش نیست
شاید که دلت برای من تنگ شده
سید مهدی موسوی