رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

کاش من بال و پری داشتم

کاش که من بال و پری داشتم
جانب کویش گذری داشتم
آتش عشقش چو بجانم فتاد
سوخت اگر بال و پری داشتم
میزدم آتش به نهال حیات
گر نه امید ثمری داشتم
گلشن حسن تو ، که شاداب باد
منهم از آن چشم بری داشتم
رفتی از این شهر و نگفتی که من
شیفته ی در بدری داشتم
دل به رهش پر زد و میگفت باز
کاش که من بال و پری داشتم
  

نشاید که نامت نهند آدمی

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

تیمور لنگ

از گریه گر گرفته به گهواره کودکم 

قلبم به شوق توست که دلتنگ می زند

این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است

 بر سینه های مادر خود چنگ می زند

 

هرآرزو که سر بکشد در سرشت من

 سرخورده اراده من می شود ولی

هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم

 تیمور وار پای دلم لنگ می زند

 

ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق

 بی تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت

چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو

 کی چرخشش به روز و شبم رنگ می زند

 

هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست

 من ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو

تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت

 دست تو تنگ را به سر سنگ میزند

 

ای دل تو در خیال به دنبال کیستی

 در آب عکس ماه مگر صید کردنی ست

فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه

 با چنگ روی آب که خرچنگ می زند

 

تا کی رها شوند چنین مردمان اشک

 از قله نگاه تو بر دره دلم

رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن 

قلبم به عشق توست که دلتنگ می زند



شعر: حمید درویشی

تا جنون

پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالثImage result for ‫تا جنون فتصله‬‎

خبر مرگ

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم.
شانه بالازدنت را،
 -بی قید  -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد  -
و تکان دادن سر را که
- عجیب! عاقبت مرد؟
 -افسوس! 
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟
 
"حمید مصدق"

در غم بیگانه بگرییم

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم

دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه‌ی کاشانه بگرییم

این شانه پریشان‌کن کاشانه‌ی دل‌هاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه‌ی خویشم
باز آ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خرابات نه مردی است
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم

از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه‌ی حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم

آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست
بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگزار به هزیان تو طفلانه بخندند 
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
Image result for ‫گریه‬‎

مرد


مرد آمد و خاکی بر سر عالم شد 

از روز ازل قسمت زن ها غم شد 


در دفتر خواطرات حوا خواندم 

جانم به لبم رسید تا آدم شد 


جای خالی تو

آنقدر جای خالی‌ات اینجاست،
که کنارم دراز می کشد،
برایم قصه می گوید،
سر بر شانه ام می گذارد
و گاه باهم گریه می کنیم...
آن قدر به نبودنت عادت کرده ام
که اگر یک روز بیایی،
دلم برای جای خالی ات تنگ می شود...!
 
"چیستا یثربی"

چه باشی چه نباشی


من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی


از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

بهار عمر

تویی بهار عمر من ، تو را به کس نمیدهم

تو ای گل شکفته ام ، به خار و خس نمیدهم

تو در میان سینه ام ، یگانه عشق وافری

تورا به جان خریده ام ، به قصه پس نمیدهم

تو عشق بیمثال من ، میان قوم حسرتی

مرا ببخش که حسرتت ، به هر نفس نمیدهم

چو خورده بال آرزو به میله های آهنین

به شهپرت قسم خورم ، که بر قفس نمیدهم

منم اسیر عشق تو ، به داد دل چو میرسی

هوای تنگ و بسته را ، به دادرس نمیدهم

تویی خدای عشق من ، به حرمتت قسم که من

هوای عاشقانه را ، پای هوس نمیدهم

ستوده ام خیال تو ، میان راز هرشبم

خیال عاشقانه را ، از این به پس نمیدهم

از این "غریب" بیوفا ، دوباره دل ربوده ایی

غرور من تویی تورا ، به پای کس نمیدهم‌‌