رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

اشعار حکیمانه صایب تبریزی

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
   . _________________________
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری 
. __________________________
   دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها 
  . __________________________
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
    . ___________________________
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است 
پوشیده است پست و بلند زمین در آب

شک دارم به بودنم ...

آنقدر آرامم ،
که شک دارم به بودنم !

ترسم نه از طوفان ،

از مرداب شدن روحی ست

که هم قافیه ی پرواز

ترانه می سازد !!!

_____________________

چه سخاوتمند است پاییز 

که شکوه بلندترین شبش را 

عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد 

زمستانتان سفید و سلامت
________________
گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی

 گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی

 اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند

 گــــر تو بازیچه این دست نگردی مردی

رودکی

 

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی

سعدی

سعدی

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود 

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی دارم جفا کار از فغانم می رود

سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی


به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست


بازهم صبورم روزگار...

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگار

دل به تو بستیم و آخر دل شکستی روزگار

خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت؟

کی روا باشد جوابم با بدی ای روزگار

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام

بهر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگار

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز

بهر من پاییزی و فصل خزانی روزگار

می کنم دل خوش به هر چیزی حسودی می کنی

مثل رهزن می زنی بر خنده ام چنگ روزگار

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل می شود

وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگار

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم می زنم

دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار

چرخ گردون با دلم نا مهربان باشد ولی

با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار....

نیما یوشیج

مانده از شب های دورادور 
بر مسیر خامش جنگل 
سنگچینی از اجاقی خرد 
اندرو خاکستر سردی 

همچنان کاندر غبار اندوده ی اندیشه های من ملال انگیز 
طرح تصویری در آن هرچیز 
داستانی حاصلش دردی 

روز شیرینم که با من آشتی بودش 
نقش ناهمرنگ گردیده 
سرد گشته, سنگ گردیده 
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی 

همچنانکه مانده از شب های دورادور 
بر مسیر خامش جنگل 
سنگچینی از اجاقی خرد 
اندرو خاکستر سردی 

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم