رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

صحن حقیقت

هزار بار تو را
پیش از این دیده بودم
هزار بار بوسیده بودم
هزار بار از رویا پریدم و
در صحنِ حقیقت
گریستم...

نیلوفر ثانی

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد

مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن ، شبیخون خزان ، تکرار شد

تا بیاویزند از اینان ، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد

بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

حسین منزوی

فردا بینی بهشت همچون کف دست


گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل درآن نتوان بست


گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست


خیام

آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد

در خور شکر عطای تو زبانی بدهد


آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد


چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست

وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد


وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون

عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد


وحشی بافقی

جهان

بی شک. . .

جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو


حسین پناهی

این شهر فروریخته، دروازه ندارد

شعرم، تو نباشی سخن تازه ندرد

دلتنگی ام از دوری ات اندازه ندارد

 

آشفته ام از رفتنت آنگونه که روحم

مانند کتابیست که شیرازه ندارد

 

ناگاه بیا در دل من، گاه برون آی

این شهر فروریخته، دروازه ندارد

 

از هستی ما تا به عدم فاصله ای نیست

خواب است و همین فرصت خمیازه ندارد

 

مهلت بده ای مرگ، خودش را بشناسد

این شاعر دیوانه که آوازه ندارد


"علی‌اصغر مقنی"

شاعری با هوای بارانی

 می نشیند کنار ایوانت

شاعری با هوای بارانی

شاعری که همیشه محتاج است

شاعری که… خودت که میدانی


"رضا گلستانی"

ادامه مطلب ...

جای خالی...بفرمایید

ایستاده‌ام

در اتوبوس

چشم در چشم‌های نگفتنی‌اش

یک نفر گفت:

«آقا

جای خالی

بفرمایید»

چه غمگنانه است

وقتی در باران

به تو چتر تعارف کنند


​​​​​​​گروس عبدالملکیان

شاعر شده با رباعی چشمانت

وقت سخن از لبش عسل می‌ریزد

گل از دهنش بغل بغل می‌ریزد


شاعر شده با رباعی چشمانت

هی شعر به قالب غزل می‌ریزد


سیف اله خادمی

به ایوان بیا


همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم

- حتی کودکانه ترین‌شان را از دورترین سالهای زندگی ام -

به بال نسیم می بندم

به ایوان بیا

و همه ی خواب های مرا نفس بکش

عزیز بی نیاز من!

این همه ی بضاعت من است

برای خستگی چشم های تو!



"روشنک آرامش"

نخستین نگاه

کوه

با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد!

در من زندانیِ ستمگری بود

که به آوازِ زنجیر-اش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم…


احمد شاملو

من نمیدانستم، معنی هرگز را..


خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این‌همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژۀ شوم
خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز
من پس از این‌همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه…


"هوشنگ ابتهاج"