رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند

برخیز تا یک‌سو نهیم این دلقِ ازرق‌فام را

بر بادِ قّلاشی دهیم این شرکِ تقوا‌نام را

 

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را


می با جوانان خوردنم باری تمنّا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را


 زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان بادِ سحر خوش می‌دهد پیغام را

 

غافل مباش ار عاقلی؛ دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را

 

دلبندم، آن پیمان‌گسل؛ منظورِ چشم، آرامِ دل

نی نی دلارامش مخوان ــ کز دل ببُرد آرام را

 

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد، غوغا نمانَد عام را

 

بارانِ اشکم می‌رود؛ وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن: سوزش نباشد خام را

 

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی، گران‌جانی ببر؛ ساقی، بیاور جام را

 

سعدی 

آهو به آهو


قصه چشم تو را آهو به آهو می‌برد
باد تا می‌آید از لبخند و گل بو می‌برد

سرو گردن می‌کشد، گلدسته‌قد تو را
سبزه حظ خویشتن را بی‌هیاهو می‌برد

صبح از روی تو تقلید شکفتن می‌کند
شب ولی دزدیده مشق از طرز گیسو می‌برد

نه سخن‌های تو را تنها که زنجیر طلاست
خاک پایت را ترازو از ترازو می‌برد

دست بیضای تو، حتی بی‌عصا، موسای طوس
رونق از بازار گرم هرچه جادو می‌برد

درپی هرگام تو، بی‌خویش می‌گردد زمین
پابه هرجا می‌گذاری، سجده آن‌سو می‌برد

مستطیع حج تقوی می‌کند یادت مرا
باد را با خود به دریاها، پرقو می‌برد

شرط توحید است چشمان تو، اشک من گواست
گریه را لبخنده‌ی عدل تو از رو می‌برد

درضریح زرنگاری عشق زندانی شده است
آخر اما بازی تاریخ را او می‌برد

علی محمد مؤدب