رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

می آیم

می‌آیم می‌آیم می‌آیم

و آستانه پر از عشق مى شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوزآنجا

درآستانهء پرعشق ایستاده،

سلامی دوباره خواهم داد


فروغ فرخزاد

بلور دریا


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

گوئی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکی خود رنگ میزدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهء صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو.

 

"فروغ فرخزاد

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند 

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم 

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش 

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم 



پیشانی از داغ گناهی سیه شود 

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب 

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا 



ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت 

او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش 

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت 



طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست

کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم 

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست 

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم



ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم

ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم 

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب 

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم 



آن آتشی که در دل ما شعله می کشید 

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود 



بگذار تا به طعنه بگویند مردمان 

در گوش هم حکایت عشق مدام ما 

( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )

باد ِ بی سامان

تمام شب آنجا 

 ز شاخه های سیاه 

 غمی فرو میر یخت

    کسی ز خود می ماند 

 کسی ترا می خواند

    هوا چو آواری

    به روی او می ریخت

         درخت کوچک من

 به باد عاشق بود

    به باد ِ بی سامان

    کجاست خانه ی باد؟

    کجاست خانه ی باد؟


         "فروغ فرخزاد"

کیست؟

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟

 

"فروغ فرخزاد"

 

هیچ


همچون نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست

بجز آرزوی تو...

 

"فروغ فرخزاد"

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پائیــز بـودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

سروده ی :فروغ فرخزاد

اشعار زیبا

بـه پنـدار تــــو:


جهانم زیباست!


جامه ام دیباست!


دیــــــده ام بیناست!


زیـانـــم گـــــــــویاست!


قفســــم طلاســــت!


به این ارزد که دلم تنهاست؟


رحیم معینی کرمانشاهی


نایت اسکین

تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

 

من به تو خندیدم 
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
.
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|
پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!
.
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم
.
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو