رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آهسته آه‍سته

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته

برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته  


فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم  

که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته


 ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم  

گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته


 سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

 دلِ بی عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته


 به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری‌ها

 که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته 


 دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب

 شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته


آسمان مشترک

به خیابان بیا
بگذار آسمان
با ریه هایت نفس بکشد
و درختان باران زده
از عطر تن ات
معطر شوند

حالا که سقف مشترکی نداریم
به خیابان بیا
تا آسمان مشترکی
بالای سرمان باشد

ما نیز هم بد نیستیم

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی 

وز هرکه در عالم بهی ما نیزهم بدنیستیم


 گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

  آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم


  تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

  نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم


  ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

  گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم  


گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

  ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم  


گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

  ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم


  گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

  گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم


  گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

  از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم ای


 در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

  گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم


  باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده  

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم


  گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

  پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم


  گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

  ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم  


سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین  

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

هزار افرین بر غم باد


اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

دل سرگشته من اینهمه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند

تمام کوچه های دنیا را بن بست می کنم


نه از کلاغ می ترسم

نه از پاسبان

تمام کوچه های دنیا را بن بست می کنم

وقتی که دلم برایت تنگ می شود!

 

"نسرین بهجتی"

تا شقایق هست زندگی باید کرد

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.

پای نی زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.

لب آبی

گیوه‌ها را کندم و نشستم، پاها در آب

«من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ! می‌چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

سایه‌ هایی بی لک

گوشه‌ای روشن و پاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه


#سه‍راب سپهری#