ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزههای دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون
معیار های تازه زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده میشود
زیبایی عجیب تو معیار تازهای ست
با غربت غریب فراوانش
مانند شعر من
-این شعر بی قرین
-و این تفاخر از سر شوخیست
حمید مصدق
من شاهد فنای غرور رود
در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
کفتار پیر مانده ز تدبیری
و شاهد شهادت شیری
در بند و خسته زنجیری
دیدم
تهدید شور شعله های شهامت را
مرعوب می کند
و همچنان
که سم گرازان تیزرو
رویای پاک باکرگی را
به ذهن برف
منکوب می کند
حمید مصدق
تمام مزرعه از خوشه های گندم پر
و هیچ دست تمنا
دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد
دروگران همه پیش از درو
درو شده اند
حمید مصدق
مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست...
حمید مصدق
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
در چشمهای آنهمه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
کم سوتراز حقارت یک فانوس
افسوس !
حمید مصدق
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
حمید مصدق
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !
باز کن پنجره را !
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد .
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .
صحبت از سادگی و کودکی است .
چهره ای نیست عبوس .
کودک خواهر من،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،
شوکتی می بخشد .
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .
باز کن پنجره را ! -
- صبح دمید ! .
حمید مصدق
در شبان غم تنهایی خویش،
عابد چشم سخنگوی توام .
من در این تاریکی،
من در این تیره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گیسوی توام .
شکن گیسوی تو،
موج دریای خیال .
کاش با زورق اندیشه شبی،
از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .
کاش بر این شط مواج سیاه،
همه عمر سفر می کردم .
حمید مصدق
به من محبت کن !
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
به جای خار بیابان
- بنفشه می روئید
و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست
چرا هراس ؟
چراشک ؟
بیا
که من
- بی تو
درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیستغ
امید بارش باران نو بهارم نیست
حمید مصدق
وای، باران؛
باران،
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری .
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
"حمید مصدق"
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
"حمید مصدق"