رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد


در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد


زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد


آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد


با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد


ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد


جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد


یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد


یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد


با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد


حامد عسکری



دل من


دوستت دارد و از دور کنارش هستی

روی دیوار اتاق و سَر ِکارش هستی

آخرین شاعر ِ دیوانه تبارش هستی

دل من ! ساده کنم ! دار و ندارش هستی !


دوستش داری و از عاقبتش با خبری

دوستش داری و باید که دل از او نبری

دوستش داری و از خیر و شرش میگذری

دل من ! از تو چه پنهان که تو بسیار خری !


دوستت دارد و یک بند تو را میخواهد

دوستت دارد و در بند تو را میخواهد

همه ی زندگی ات چند ؟ تو را میخواهد

دل من ! گند زدی ... گند ... تو را میخواهد


شعر را صرف همین عشق ِ پریشان کردی

همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی

دوستش داری و پیداست که پنهان کردی

دل من! هرچه غلط بود فراوان کردی ... .

.

دوستت دارد و از این همه دوری غمگین

دوستت دارد و توجیه ندارد در دین

دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این

دل من ! لطف بفرما سر جایت بنشین !


مست از رایحه ی کوچه ی نارنجستان

دوستش داری و مبهوت شدی در باران

دوستش داری و سر گیجه ای و سرگردان

دل من ! آن دل ِ آرام مرا برگردان .


لب تو از لب او شهد و عسل میخواهد

لب او از تو فقط شعر و غزل میخواهد

دوستت دارد و از دور بغل میخواهد

دل من ! این همه خان ، رستم ِ یل میخواهد


دوستش داری و رویای تو جان خواهد داد

همه ی زندگی ات را به فلان خواهد داد

فکر کردی به تو یک لحظه امان خواهد داد ؟

دل من ! عشق به تو شست نشان خواهد داد !

.

.

.

{ یاسر قنبرلو }

بهشت

شاید بهشت برای او
زیادی کوچک بود
که گندم گیسوهایت
و سیب سرخ گونه ات را
برداشت
و گذشت...

فاطمه نادریان

ماه دوست داشتنی من


ماه دوست داشتنی من!

این سرزمین فقط به عطر تو آشناست

ریشه هایش به طراوت دستان تو

 و زلالی احساس تو گره خورده است

بگذار صادقانه بگویم

ریشه جان من هم تا اعماق چشمان تو فقط جان دارد.

ماه من

این روزها اعجاز چشمانت کجاست؟

که ببیند جانم به لب رسیده است...

 


"زهره غفاری"

دیوار

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﺸﯿﺪ،

ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯽ،

ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ!


"ﮊﺍﻥ ﭘﻞ ﺳﺎﺭﺗﺮ"

ترجمه جلال آل احمد

کمند عشق

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول


نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول


کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول


من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول


ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری

هزار جان عزیزت فدای طبع ملول


مرا گناه خود است ار ملامت تو برم

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول


گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق

علی التمام فروخوانم الحدیث یطول


ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد

که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول


من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

حکیم را نرسد کدخدایی بهلول


طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت

مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول


اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

که گر به قهر برانی کجا شود مغلول


نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول


سعدی

سرچشمه احساس

هرچند که در عشق به وسواس رسیدیم

 لب تشنه به سرچشمه ی احساس رسیدیم 


 با شبنمی از اشک به الماس رسیدیم 

 وقتی به در خانه ی عباس رسیدیم .

تضمین استاد شهریار از شعر سعدی

 ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجایی

" من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی "

" عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی"



مدعی طعنه زند در غم عشق توزیادم

وین نداند که من از بهرغم عشق تو زادم

نغمه بلبل شیراز نرفته ست ز یادم

" دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم"

" باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"


 


تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

"ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه"

"ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی"


 


تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمربی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر وجان و زر وجاهم همه گو رو به سلامت

" عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملامت"

"همه سهل است تحمل نکنم با ر جدایی"



درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

" حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان"

" این توانم که بیایم سر کویت به گدایی"



گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان

چون نگارین خط تهذیب به دیباچه ی قرآن

ای لبت آیه ی رحمت دهنت نقطه ی ایمان

" آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان"

" که دل اهل نظر برد که سریست خدایی "



هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

"گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم "

"چه بگویم غم از دل برود چون تو بیایی"


 

چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن

دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

" شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن"

" تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی"



سعدی این گفت و شد از گفته ی خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

" کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان"

"پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی"



نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

"پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند"

"تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی"



نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

"سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد"

"تا بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی"


 


"شهریار(با تضمین غزلی از سعدی) "

قلب من گواه بر تو دارد

دشوار است

فراموشی لبخند تو ...


"احمدرضا احمدی"

گریه

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد


روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد


بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد


خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد


سوختم آن‌گونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد


ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


زنده یاد نجمه زارع

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست


گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست


در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست.

 

"هوشنگ ابتهاج" (سایه)