رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

قیصر امین پور

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند
عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
هت فصیح مرا سکوت گرفتند
نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند
چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند
خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
 

 

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود ! 

  

 

هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد ...

اشعار کوتاه و زیبا از مهدی اخوان ثالث

خشکید و کویر لوت شد دریامان
 امروز بد و از آن بتر فردامان 


زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
 چون آخرت یزید شد دنیامان 

 

 

 


ون پرده ی حریر بلندی
 خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب
 آیینه ی سیاهش چون آینه عمیق
 سقف رفیع گنبد بشکوهش
لبریز از خموشی ، وز خویش لب
به لب
امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو
 شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
 من ناز می کنم
چون مشتری درخشان ، چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا می زنم تو را
 نام ترا به هر که رسد می دهم نشان
 آنجا نگاه کن
نام تو را به شادی آواز می کنم
امشب به سوی
قدس اهورائی
 پرواز می کنم 


 

 

بر زمین افتاده پخشیده ست
 دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا ؟
 کی ؟
 کس نمی داند
و نمی داند چرا حتی
سالها زین پیش
 این غم
آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینه ی بیمار
عنکبوتی پیر را ماند ، شکن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسکین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر
زمین ، هموار
دیگر آیا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
تواند بود ؟
 من پرسم
کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
 کیست ؟
 چیست ؟
 من می پرسم
 این بیهوده
ای تاریک ترس آور
 چیست ؟

صبر

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست  
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست  
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست  
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست  
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست  
اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست  
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست  
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست  
گر تو قدم می​نهی تا بنهم چشم راست
از د
ر خویشم مران کاین نه طریق وفاست  
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست  
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست  
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست 

 

 سعدی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش 


ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش 


رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
 

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... 

 

 حافظ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

اشعار محمد علی بهمنی

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

  قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست  

 

 

 

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

 

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

 

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو 

 

 

 

 

شعر اخوان ثالث به نام چاوشی

بسان رهنوردانی که در افسانه ها 
گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت
افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر
کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی
بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی
پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه
برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر
دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور
آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می
خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن
پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین
دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج
آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم