رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

طبل طوفان

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 طبل طوفان از نوا افتاده است 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 آبها از آسیاب افتاده است

 در مزار آباد شهر بی تپش

 وای جغدی هم نمی آید به گوش

 دردمندان بی خروش و بی فغان 

خشمناکان بی فغان و بی خروش 


 مهدی اخوان ثالث

هفت دریا

چنان مشتاقم

ای دلبر به دیدارت

که از دوری

برآید از دلم آهی

بسوزد هفت دریا را.

 

"سعدی"

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

 

"سعدی"


از تو دل برنکنم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

 

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

 

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

 

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

 

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

 

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

 

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

 

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

 

"سعدی"

موهایت انگور داده اند

صبح شده

موهایت انگور داده اند

خورشید از لای خوشه ها سر می زند

شکر خدا

امروز هم زنده ام

که بگویم:

دوستت دارم...

 

"جلیل صفربیگی"

از که بگیرم خبرت را

ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟

بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟

 

در دام توأم، نیست مرا راه گریزی

من عاشق این دام و تو صیّاد، کجایی؟

 

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بر سرم افتاد، کجایی؟

 

آسودگی ام، زندگی ام، دار و ندارم

در راه تو دادم همه بر باد، کجایی

 

اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟

از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟

 

"پریناز جهانگیر"

باران

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

"حمید مصدق"

مهرت هم چنان هست

  وجودی دارم 

      از مهرت گدازان           

 وجودم رفت و مهرت

     همچنان هست          


سعدی

موج ها زیر پایت همه قایق هستند

تو سفر خواهی کرد

با دو چشم مطمئن تر از نور

با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها

خواب دریای خزر را

به شب چشمانت می بخشم

موج ها زیر پایت همه قایق هستند

ماسه ها در قدمت می رقصند

من ترا در همه ی اینه ها می بینم

روبرو، در خورشید

پشت سر، شب در ماه

من تو را تا جایی خواهم برد

که صدایی از جنگ

و خبرهایی کذایی از ماه

لحظه هامان را زایل نکند

من ترا از همه آفاق جهان خواهم برد

پس همسفر با منی

تو سفر می کنی اما تنها

صبح صادق

و همه همهمه ی دستان

ره توشه ی تو.


"خسرو گلسرخی"

زندگی موسیقی گنجشک هاست

زندگى موسیقى گنجشک هاست

زندگى باغ تماشاى خداست... 
زندگى یعنى همین پرواز‌ها، 
صبح‌ها، 
لبخند‌ها، 
آواز‌ها... 
زندگی ذره‌ی کاهیست، که کوهش کردیم، 
زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم، 
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، 
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق، 
بجز حرف محبت به کسی، 
ورنه هر خار و خسی، 
زندگی کرده بسی، 
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد،

دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد. 
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
 

جمع مکسر

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد  

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد  


ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است  

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد


علیرضا آذر 

حضرت تنها

چک چک خون را به دلم ریختم 

 شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

 گاه شقایق تر از انسان شدی 

 روح ترک خورده ی کاشان شدی 

شعر تو بودی که پس از فصل سرد 

هیچ کسی شک به زمستان نکرد

 زلزله ها کار فروغ است و بس ؟ 

 هر چه که بستند دروغ است و بس

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت 

 خون دل منزویان گردنت

 شاعر اگر رب غزل خوانی است 

عاقبتش نصرت رحمانی است

 حضرت تنهای به هم ریخته

 خون و عطش را به هم آمیخته

 کهنه قماری است غزل ساختن 

 یک شبه ده قافیه را باختن


علیرضا آذر

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است 
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

"فاضل نظری"



چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد


با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

 

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد


بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

 

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد


عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

 

"فاضل نظری"


خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا دردی!که درمانش تو باشی 

خوشا راهی! که پایانش تو باشی


 خوشا چشمی!که رخسار تو بیند 

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی


 خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی 

خوشا جانی! که جانانش تو باشی 


خوشی و خرمی و کامرانی

 کسی دارد که خواهانش تو باشی


 چه خوش باشد دل امیدواری

 که امید دل و جانش تو باشی!


 همه شادی و عشرت باشد، ای دوست 

در آن خانه که مهمانش تو باشی


 گل و گلزار خوش آید کسی را

 که گلزار و گلستانش تو باشی


 چه باک آید ز کس؟ آن را که او را

 نگهدار و نگهبانش تو باشی


 مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

 که هم کفر و هم ایمانش تو باشی


 مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

 همه پیدا و پنهانش تو باشی


 برای آن به ترک جان بگوید 

دل بیچاره، تا جانش تو باشی


 عراقی طالب درد است دایم

 به بوی آنکه درمانش تو باشی

پرنده ای که...

برای پرنده ای

که نمی خواهد بپرد

وزنه ای ست بال،

که بر تن

سنگینی می کند.

 

"علیرضا روشن"