رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

چه کم دارد

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

 

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

 

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

 

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

 

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته

در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد

 

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

 

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا

آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

 

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد.

 

"مولانا"

مگر بر خوش میخندم ؟

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم

که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

به جان تو

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب بااین دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی زخویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

مه زیبا


حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس

 

گوهر اشکم نگر از رشک عشق

وز صفا و موج آن دریا مپرس.

 

"مولانا"

نوروز من تویی


اندر دل من مها دل‌افروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی

شادند جهانیان به نوروز و بعید
عید من و نوروز من امروز توئی
 

"مولانا"

دلبر عیار

در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

  من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
 
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
 
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد .

 مولانا

زلف چو زنجیر

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

 

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را

دیوانه‌ی آن زلف چو زنجیر نکردی

 

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم

وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

 

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت

شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

 

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی

از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.

 

"مولانا"

همه تو


ای زندگی تن و توانم همه تو 

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو 


تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو  


مولانا