رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

چه بر لیلی گذشت

هـرکــه را دیـــدم

ازمـجـنــون و عشـقــش قصــــه گــفـتــــ

کــاش مـیـگـفـتند در ایـــن ره

     چـه بـرلـیـلـی گـذشـتـــــ . . .

این حلاوت که تو داری

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلــی دوزد و زنار ببندد زنبـــور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد
نــــــتوانم که حکایت کنم الا به حضــور

""سعدی""

نغمه هم درد

آینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش

زینگونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گمگشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
!
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

ه. الف. سایه

سایه ام

های بانو 
از صبح تا غروب طول کشید 
دشتی را شخم زدم تا دفنش کردم 
بد عادت شده بود 
گاه جلوتر از من راه میرفت 
تا به تو برسد 
سایه ام را میگویم بانو 
که خواب دیده بود 
تو به دیدارش آمده ای...

کیکاووس یاکیده

آیینه فردا

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است...

صائب تبریزی  

با تو انسانم


در زمانی که وفا

قصه ی برف به تابستان است

و صداقت گل نایابی ست

به چه کس باید گفت....

با تو انسانم و خوشبخت ترین....


"مهدی اخوان ثالث"

ناژو

دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت

نام تو


این‌ جذبه‌ عاشقی‌ نگر تا چند است‌
نامِ تو شنیدم‌ و دلم‌ خرسند است‌

از نامِ تو شاد می‌شود دل‌، آری‌
نامِ تو و نامی‌ که‌ بدان‌ مانند است‌
 
"شفیعی کدکنی"

هر چه آدم میکشد از خامی دل میکشد

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد
هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار،
گاه مثل نوعروسان،بی خبرکِل می کشد

کجروی های "فُضیل"این نکته را معلوم کرد:
عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ،
عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

دوست مست و چشم من مست است و میدانم ، دریغ،
دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد

حسین جنتی

آیا گم شده ام؟

                         این جا 

گرد بادیست

                 از ستاره های بلورین

سیب های سرخ

                                            بوی تـــو

                                                         آیا گم شده ام!؟

                              

گناه

چه گناهی کرده‌ام
که در خوابم هستی
در بیداری‌ام نه
در قلبم هستی
در چشمم نه
در سرم هستی و در آغوشم نه....‌

باران صبح


باران صبح 
نم نم 
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را...
 
"محمد شمس لنگرودی"
 

من خود ان سیزدهم

یا ر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
 
خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
 
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
 
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
 
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
 
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
 
"استاد محمدحسین شهریار"

پ,ن.اقای محسن چاوشی این شعر بسار زیبا را به صورت ترانه ای گوش نواز در اورده اند که شنیدن ان خالی از لطف نیست 
برای دانلود اینجا کلیک کنید