رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

رقص گرگ ها

اینجا ضیافت گرگهای وحشی است


رقصنده در حوالی مرداب


حتی کوچکترین بره گله


که یک دمیدن آفتاب


بیشتر ندید


دندان گرگ


اورا درید...

رویا یمینی

نمی آید چرا؟


از تفأل های حافظ خسته‌ام ای شهریار

"آمدی جانم به قربانت"، نمی آید چرا؟!
 
امین شاهسواری

نمرودترین آتش

از قرنطینه به تبعید ببر مختاری
تو که نمرودترین آتش این بازاری

مردم از بس که نمُردم ! کفنم خیس نشد
ابر من بر سر چتر چه کسی می باری ؟

تو فقط خاطره ایی باش و به من فکر نکن
من خوشم بر لب این پنجره با سیگاری

من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم
تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری؟

آه از این وحشت یک عمر به خود پیچیدن
در زمستان پتو این همه شب بیداری

گسلی زیر همین فرش برایم بگذار
نامه نه خاطره نه ، زلزله ایی آواری !

مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی
مرگ با له شدگان تو ندارد کاری  ...

     ۞احسان افشاری ۞  

ماه عسل


        غم شیدای شاعر را اگر داند علیخانی... 

    برد ماه عسل, احسان,مرا سی شب به مهمانی  



تصاویر زیباسازی نایت اسکین

زیور ها بیارایی

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی


تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آ لوده ای بر چشم بیداران نبخشایی


دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی

 

گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد

چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی


قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی





مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی  

سطر آخر


لطفا این شعر را


آهسته بخوانید

رویِ سطرِ آخرِ گریه‌هایش

خواب رفته است شاعر!

 
۞ رضا کاظمی ۞

زندگی


زندگى چقدر شگفت انگیز مى شد،

اگر فقط مى دانستیم

با آن چه کار کنیم

((گرتا گاربو))
 

مرگ دقیانوس

ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید
از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم :
آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس

باران


باران

برای چه می بارد

وقتی همه با خود چتر دارند؟

من برای چه به یادت هستم

وقتی تو گفتی:

فراموشم کرده ای ...



محمد شیرین زاده

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
  با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

خلاص بی تو بند است

 
اگر از کمند عشـــقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان  
 
اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
 
"سعدی"

در دم بگیر جان مرا


چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا
گذشتی از من و شب های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا
سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا
چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا
امید صباغ نو

بازی خورشید با ابر

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم ، بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاه گاهت بازی خورشید بــا ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی

دلت پاک است اما بـا تمام سادگیهایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

شعر نوروزی

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و خاک، نافه‌گشای
درخت سبـــز شـــد و مرغ در خـــــروش آمد
تنـــــور لاله چنان بــرفــــروخت باد بهــــار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
کــه این سخن، سحر از هاتفم به گوش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد
 ***
تصاویر زیباسازی نایت اسکین

داشتن سر عجب است

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است

کبوتر هایمان


روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم

شاملو