رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن اندوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

همه عمر بر ندارم سر. از این خمار. مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن 
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

 نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی 

 برو ای فقیه دانا, به خدای بخش ما را 
تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است
 باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
 های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست! 
 آبرویم را نریزی، دل !
ای نخورده مست ! 

لحظه دیدار نزدیک است . 

ز تو می پرسم ای مزدا اهورا

ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد 

که را این صبح

خوش ست و خوب و فرخنده ؟

که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟ 

بگو با من ، بگو ... با ... من

که را گریه ؟

که

را خنده ؟ 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین


شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم

تو همانی


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را



کو کو

حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است

در حوالی همین باغ روبرو

هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید: کو کو ….

محمد رضا عبد الملکیان 

__________________________

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمامِ ایستگاه می‌رود...
و من،

چقدر ساده‌ام

که سالهایِ سال
در انتظارِ تو
کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاهِ رفته
تکیه، داده‌ام!

قیصر امین پور

لیلی و مجنون

گفت لیلی را خلیفه کان توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر

هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر

نی بسوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش

می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می‌دود چندانک بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش

وا رهاند از خیال و سایه‌اش

زندگی خواب عجیبی ست که تعبیر ندارد

 ‎داغ،  روى جگرِ سوخته تاثیر ندارد
‎سرِ بر دار، هراس از لبِ شمشیر ندارد

‎سایه ى درد که روى تنِ احساس بلغزد
‎صبح خندان و شب یخ زده توفیر ندارد

‎سنگ، وقتى به دل آینه اى مشت بکوبد
‎خویش را مى شکند! آینه تقصیر ندارد

‎ سطر سطرِ نَفَسم معتکفِ چله ى آه است
‎-آه، یک آیه ى سرخ است که تفسیر ندارد!-

‎مثل شعریست که در ذهنِ کسى بست نشسته
‎شاعرِ خسته اش اما دلِ تحریر ندارد

‎بحث این نیست که اثبات شود مَرد نبردم
‎صبر، ربطى به رَجَزخوانىِ تقدیر ندارد

‎خلقتم قصه ى آمیختنِ خاک و شراب است 
‎بودنم مستىِ نابى ست که تطهیر ندارد

‎تا پناهنده به دیوانگىِ کشورِ عشقم
‎پهنه ى پاک جنونم غل و زنجیر ندارد

‎نیستم در صدد حل معماى حیاتم
‎زندگى خواب عجیبى ست که تعبیر ندارد...

رضوان ادیبی

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس  
که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست  
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید  
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم  
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس  
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد  
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود 
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی  
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست 
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند 
داستانیست که بر هر سر بازاری هست



         "سعدی"  



Image result for ‫عکس گل و خار‬‎

              

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


Image result for ‫پنجره ها‬‎


فریدون مشیری

من نمیگویم درین عالم 

گرم پو، تابنده، هستی بخش 

چون خورشید باش 

تا توانی

پاک، روشن

مثل باران
 
مثل مروارید باش

فریدون مشیری


از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد

غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد

یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم

چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.

  


روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد

گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش

آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:

در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!




من نمیگویم درین عالم 
گرم پو، تابنده، هستی بخش 
چون خورشید باش 
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران 
مثل مروارید باش


دستمال کتان گران نشده! می­توانی رفیق بفروشی!

آمدی  تا دقیقه ­هایت را، ساده امّا دقیق بفروشی

دست­های نمک ندارت را پای طیّ طریق بفروشی!


هرکجا را قدم زدی دیــدی،رگِ مردُم پُر از غم و درد است

با خودت فکر کردی و گفتی:می­توانی که تیغ بفروشی!


با خودت فکر کردی و گفتی:بهترین کار «دو به هم زدن» است

کوچه ­ها را پُر از نفاق کنی،دو سه تا منجنیق بفروشی


می­توانی دروغ پشتِ دروغ،قصّه و شایعه درست کنی

شعله بر جان مردم اندازی «رخت ضدّ حریق» بفروشی!


گرچه انگشتر طلا مُد نیست، روزگار طلای بعضی­هاستــ

 می­توانی که حلقه­ی نُقره با نگینِ عقیق بفــروشی!


کـاش این سفره­های نان بیات،به تریج قَبا ت بر بخورد!

جای این بشکه­های نفت سیاه، چند چاه ِ عمیق بفروشی!


با خودت فکر کن؛ اگر این شعر باب میل جـنابعالی نیست

دستمال کتان گران نشده! می­توانی رفیق بفروشی!


"امید صباغ نو"

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط...

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط                                                         
ناله های هر شبم را چاه می فهمد فقط                                                         

در درون سینه ام انباری از آه و غم است
حجم این اندوه را آگاه می فهمد فقط

در مسیر بادم و طوفان پریشان می کند
راز این آشفتگی را کاه می فهمد فقط

قصد رفتن می کند هر عابری از قلب من
رد شدن از زندگی را راه می فهمد فقط

مثل یک کشور که افتاده است دست دشمنی
عمق این وابستگی را شاه می فهمد فقط

درد دلتنگی من در این غزل جاری شده
سر این ابیات را همراه می فهمد فقط



Image result for ‫ماه‬‎

اشعار عاشقانه سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی


دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست

تا حریفان ندانند که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو بدین نعت و صفت گر  خرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

          



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎



مرا خود با تو سری در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست


وجدی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست


مبر،ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست


اگر پیشم نشینی دل نشانی

وگر غایب شوی در دل نشان هست



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎


 دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

 

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

 

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

 

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

 

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

 

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

 

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

 

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم





Image result for ‫اشعار عاشقانه سعدی‬‎



دو بیتی های بسیار زیبا از باباطاهر

هر آن کس عاشق است از جان نترسد


عاشق از کُنده و زندان نترسد


دل عاشق بود گرگ گرسنه


که گرگ از هی هی چوپان نترسد


خوشا آنان که پا از سر ندانند


میان شعله خشک و تر ندانند


کِنِشت  و کعبه و بختانه و دیر


سرای خالی از دلبر ندانند


مسلمانان! سه درد آمو به یکبار


غربی و اسیری و غم یار


غریبی و اسیری سهل وابو


غم یار مشکله ، تا چون شود کار