رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بازهم صبورم روزگار...

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگار

دل به تو بستیم و آخر دل شکستی روزگار

خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت؟

کی روا باشد جوابم با بدی ای روزگار

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام

بهر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگار

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز

بهر من پاییزی و فصل خزانی روزگار

می کنم دل خوش به هر چیزی حسودی می کنی

مثل رهزن می زنی بر خنده ام چنگ روزگار

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل می شود

وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگار

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم می زنم

دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار

چرخ گردون با دلم نا مهربان باشد ولی

با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار....

نیما یوشیج

مانده از شب های دورادور 
بر مسیر خامش جنگل 
سنگچینی از اجاقی خرد 
اندرو خاکستر سردی 

همچنان کاندر غبار اندوده ی اندیشه های من ملال انگیز 
طرح تصویری در آن هرچیز 
داستانی حاصلش دردی 

روز شیرینم که با من آشتی بودش 
نقش ناهمرنگ گردیده 
سرد گشته, سنگ گردیده 
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی 

همچنانکه مانده از شب های دورادور 
بر مسیر خامش جنگل 
سنگچینی از اجاقی خرد 
اندرو خاکستر سردی 

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم

بهار آمد و...

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟

چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد...

چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا سر برده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته ست؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست؟

اشعار کوتاه

برداشت سپیده دم حجاب از طرفی
بگرفت نگار من نقاب از طرفی

گر نیست قیامت، از چه رو گشته عیان
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی

-----------------
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است

گیسو مفشان، توبۀ ما را مشکن
چون توبۀ عاشقان به مویی بند است

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه 
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

_____________________________

فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود

من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام

 



☆ ♥ ★

اشعار عاشقانه

ص
نه کسی منتظر است
نه کسی چشم به راه...
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!
بین عاشق شدن و مرگ
مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق
نصیبی نبری غیر از آه..
☆ ♥ ★

شعر های زیبا

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

 

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

 

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست

شعر های زیبا

نیما یوشیج

خشک آمد کشتگاه من

 

در جوار کشت همسایه

 

گرچه می گویند: (( می گریند روی ساحل نزدیک

 

سوگواران در میان سوگواران))

 

قاصد روزان ابری،داروگ،کی می رسد باران؟

 

بر بساطی که بساطی نیست

 

در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

 

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

 

- چون دل یاران که در هجران یاران-

 

قاصد روزان ابری، داروگ ، کی می رسد باران؟

اشعار سعدی

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مبارکتر شب و خرمترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علی رغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

 

مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی...


مهدی اخوان ثالث

مرداب

این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چاک 
آبیاری می‌کنم اندوه زار خاطر خود را 
زلال تلخ شور انگیز
تاکزاد پاک آتشناک 
در سکوتش غرق 
چون زنی حیران میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب 
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست 
پهنه ور مرداب 
بی تپش و آرام 
مرده یا در خواب مردابی ست 
و آنچه در وی هیچ نتوان دید 
قله ی پستان موجی، ناف گردابی ست 

من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار 
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام 
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای 
بسته گوناگون پل پیغام 
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطره ای زرین 
می‌چکد در کام این مرداب عمر اوبار 
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد 
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار 
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم 
همچو ماهی سویش اندازم 
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه‌ای دیگر 
اینت وحشتناک تر منقار 
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین 
تورش اندر دست 
هیچش اندر تور 
می سپارد راه خود را، دور 
تا حصار کلبه‌ی در حسرتش محصور 
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز 

تورش اندر دست و در آن هیچ 
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا 
و آزماید بخت بی بنیاد 
همچو این صیاد 
نیز من هر شب 
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را 
باز گویم : ساغری دیگر 
تا دهد آن : دیگری دیگر 
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تاک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام 
لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را 
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید 
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

ین شکسته چنگ بی قانون 
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر 
گاه گویی خواب می بیند 
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر 
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت 
یا پریزادی چمان سرمست 
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند 
روشنیهای دروغینی 
کاروان شعله های مرده در مرداب 
بر جبین قدسی محراب می بیند 
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را 
می سراید شاد 
قصه ی غمگین غربت را 
هان، کجاست 
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز 
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه 
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش 
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه 
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب 
قرن شکلک چهر 
بر گذشته از مدارماه 
لیک بس دور از قرار مهر 

قرن خون آشام 
قرن وحشتناک تر پیغام 
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند 
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند 
پاک می‌روبند

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند
ولی در دلتنگی هایمان‌‌
شعرهایمان‌‌
رویاهای خیس شبانه‌‌مان... می مانند‌‌‌ !


جا نگذارید ! 
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید.

"هرتا مولر


کاش می شد خود را به رود بیندازد 

ماهی کوچکی که 

دلش دریا بود و 

خانه اش برکه 


آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند
ولی در دلتنگی هایمان‌‌
شعرهایمان‌‌
رویاهای خیس شبانه‌‌مان... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید ! 
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید.

"هرتا مولر"