تو را با غیر میبینم صـــــدایم در نمی اید
دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی اید
نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غـــــــــــــــــم سر نمی اید
چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریهـــا
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی اید
توانم گفت مستم میکنی با یک نگه اما
حبیبا درد هجرانت بگفتن در نمـــــی اید
منه بر گردن دل بیش از این طرق جفا کاری
که این دیوانه گر عاشق شود دیگر نمی اید
دلم در دوریت خون شد بیا و اشک چشمم ببین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافـــــــر نمی اید