رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

خدا

راهی به خدا دارد  خلوتـگه  تنـهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی
هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم 
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی
بیدار تو تا بـــــودم رویای تو می دیدم 
بیدار کن از خوابم ای شاهد رویایی 
از چشم تو می خیزد هنگامه ی سر مستی
وز زلف تو می زایـد انگیزه ی شیدایی
هر نقش نگارینــت چــون منظره ی خورشید 
مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی
چشمی که تماشاگر در حسن تو باشد نیست
در عشق نمی گنجد این حسن تماشـایی

شورش طوفان

 عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبی مهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک
Image result for ‫طوفان‬‎

آنگاه پس از تندر

 
نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم

بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک‌های من

در خلوت خواب گوارایی

و آن گاهگه شب‌ها که خوابم برد

هرگز نشد کاید به سویم هاله‌ای یا نیم تاجی گل

از روشنا گلگشت رؤیایی

در خواب‌های من

این آب‌های اهلی وحشت

تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست

این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی‌اش بر گردن

با زخمه‌های دم به دم کاه نفس‌هایش

افسانه‌های نوبت خود را

در ساز این میرنده تن غمناک می‌نالد

وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون

سرشار و سیر از لاشهٔ مدفون

بی اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاک می‌مالد

آنگه دو دست مردهٔ پی کرده از آرنج

از روبرو می‌اید و رگباری از سیلی

من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم

بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست 

از کیست


تا می‌رسم در را برویم کیپ می‌بندد

آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه

قهقاه می‌خندد
وان بسته درها را نشانم می‌دهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابه‌اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم

تازان به سویم تند چون سیلاب

من به خیالم می‌پرم از خواب

مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی

غم نامیرا

افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن
 و چه لرزی که دوید 
ازبن غم تا بهشت
من درخویش و کلاغی لب حوض
خاموشی و یکی زمزمه ساز
تنه تاریکی تبر نقره نور
و
گوارایی بی گاه خطا بوی تباهی ها گردش زیست
شب دانایی و جدا ماندم : 
کو سختی پیکرها

 کو بوی زمین چینه بی بعد پری 
ها؟
اینک باد پنجره ام رفته به بی پایان 
خونی ریخت بر سینه من ریگ بیابان 
باد
چیزی گفت و زمان ها بر کاج حیاط 
همواره وزید و وزید این هم گل اندیشه 
آن هم بت دوست
نی که اگر بوی لجن می آید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است
دیدار دگر آری روزن زیبای زمان
ترسید دستم به زمین آمیخت هستی لب آیینه نشست خیره به من : غم نامیرا

باز آ

 
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست 
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست 

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد 
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

 مهرداد اوستا

کز سنگ ناله خیزد

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!

هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد!

داند که سخت باشد قطع امیدواران!

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت!

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران!

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران!

((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران!

چندت کنم حکایت؟شرح اینقدر کفایت!

باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران!

زال زمستان

زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه‌گون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان



Image result for ‫زال زمستان‬‎



آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها
با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد
و موج‌های زیر و اوج نغمه‌های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد
من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند
احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند
خاموش و غمگین کوچ می‌کردند
افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند
من خوب می‌دیدم که بی شک از چگور او
می‌آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را، ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کآنجا می خرامانی
بر پرده‌های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، اینست
که‌ام تاب و آرام شنیدن نیست
اینست
در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانی ست؟
با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
آواره‌ای آواز او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند
و آنگاه می‌خواند
شو تا بشو گیر،‌ ای خدا، بر کوهساران
می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
من می‌شناسم، این صدای گریهٔ من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش


     Image result for ‫شعر آواز چگور‬‎

شور دریا

آشفته دلان را هوس خواب نباشد

شوری که به دریاست به مرداب نباشد

 

 هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق

آن را که به دل عشق بود خواب نباشد

 

در پیش قدت کیست که از پا ننشیند

یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد؟!

 

چشمان تو در آینۀ اشک چه زیباست

نرگس شود افسرده چو در آب نباشد

 

گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت

آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد



Image result for ‫دریا خروشان‬‎

دست از دهن بردارم

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم

ماه را روی زمین دیده ام


چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
 
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
 
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
 
چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
 
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
 
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
 
مهدی فرجی 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

از دل و از جان نرود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
 
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود.

#حافظ
 
تصاویر زیباسازی نایت اسکین

بار دگر نه


من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه! 

 دلخون‌شده‌ وصلم و لب‌های تو سرخ است 
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه 

 با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! 

 بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور 
پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ 

 یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد 
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه!

آفتاب گردان ها

تو را پلک بر هم زدنی کافیست 

تا تمام آفتاب گردان ها

تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه 

چون برگ های سرخ با باد 

دور و 

دورتر شوند 

نه 

دختر 

نه 

تمام آفتاب گردان ها

به تو

تنها

به تو

لبخند می زنند 

/کیکاووس یاکیده/

Image result for Htjhf'vnhk

چون سبویی تشنه


از تهی سرشار،

جویبارِ لحظه ها جاری ست . 

چون سبوی تشنه
 
کاندر خواب بیند آب ، و اندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من 

زندگی را دوست دارم ؛

مرگ را دشمن.

وای،امّاـ با که باید گفت این؟

ـمن دوستی دارم


که به دشمن خواهم از او التجا بردن. 

جویبارِ لحظه ها جاری ست. 

مهدی اخوان ثالث (م.امید)



★    *   ☆

★  *             *

                  ★  

 *   ☆  ★

  ♥