قصه چشم تو را آهو به آهو میبرد
باد تا میآید از لبخند و گل بو میبرد
سرو گردن میکشد، گلدستهقد تو را
سبزه حظ خویشتن را بیهیاهو میبرد
صبح از روی تو تقلید شکفتن میکند
شب ولی دزدیده مشق از طرز گیسو میبرد
نه سخنهای تو را تنها که زنجیر طلاست
خاک پایت را ترازو از ترازو میبرد
دست بیضای تو، حتی بیعصا، موسای طوس
رونق از بازار گرم هرچه جادو میبرد
درپی هرگام تو، بیخویش میگردد زمین
پابه هرجا میگذاری، سجده آنسو میبرد
مستطیع حج تقوی میکند یادت مرا
باد را با خود به دریاها، پرقو میبرد
شرط توحید است چشمان تو، اشک من گواست
گریه را لبخندهی عدل تو از رو میبرد
درضریح زرنگاری عشق زندانی شده است
آخر اما بازی تاریخ را او میبرد
علی محمد مؤدب