رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

این همه پاییز


این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...

وقتی رفت پاییز بود
افسانه‌ی برگ بود و تنهایی
من چگونه می‌توانستم
فراتر از پاییز بروم
نگران بودم که برگ‌ها ناگهان محو شوند
من تازه به برگ‌ها خو گرفته بودم
چه می‌خواستم
چه نمی‌خواستم
من مطیع پاییز شده بودم...

در پایان پاییز می‌دانستم
همه‌ی ما ویران می‌شویم
اگر از ما چیزی بر زمین بماند
یک جفت کفش
و دو کروات کهنه است
در پاییز گم شده‌اند...

این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...

احمدرضا احمدی

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پائیــز بـودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

سروده ی :فروغ فرخزاد