رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شهری ز غمت بیدارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

 

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

 

"سعدی"

اندیشه دانایی

هر کس به تماشایی رفته ‌ست به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

 

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

 

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی.

 

"سعدی"

اسیر

روی به خاک می‌نهم

گر تو هلاک می‌کنی

 

دست به بند می‌دهم

گر تو اسیر می‌بری.

 

"سعدی"


اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند  روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

 

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

 

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

 

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

 

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

 

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

 

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد.

 

"سعدی"

دولت بخت

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش  
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش  


نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش   
از دولت بختش همه نیک آید پیش


 سعدی

 

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

ای کآب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

جان شیرین


ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم...
 



سعدی

در بهشت باید سوخت


گر مرا بی تو در بهــــــــشت برند
دیده از دیدنش بخواهم دوخــت

کاین چنینم خــــــدای وعده نکرد 
که مرا در بهشت باید ســـــوخت

آیین برادری

آیین برادری و شرط یاری   
آن نیست که عیب من هنر پنداری  

آنست که گر خلاف شایسته روم   
از غایت دوستیم دشمن داری

 سعدی

 

زیور ها بیارایی

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی


تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آ لوده ای بر چشم بیداران نبخشایی


دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی

 

گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد

چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی


قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی





مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی  

خلاص بی تو بند است

 
اگر از کمند عشـــقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان  
 
اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
 
"سعدی"

گل از خارم بر آوردی

گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم بر آوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی کزین شب روز می خواهی
از آن خورشید خرگاهی بر افکن دامن محمل

گر او سر پنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش کشته پیش آید بخون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش مسگل

ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همی آید ، که دست و پنجه ی قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جائی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بر عاشق شو ای غافل

مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

سعدی

Image result for ‫گل و خار‬‎

نشاید که نامت نهند آدمی

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی