رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نامه نوشتن چه سود

آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
        

  
Image result for ‫نامه نوشتن چه سود‬‎

این خار که کشتیم


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

کز سنگ ناله خیزد

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!

هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد!

داند که سخت باشد قطع امیدواران!

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت!

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران!

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران!

((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران!

چندت کنم حکایت؟شرح اینقدر کفایت!

باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران!

گر بهار آید و گر خزان آسوده ایم

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسوده ایم

سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم 

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم

برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار
ور گل افشان می کند در بوستان آسوده ایم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسوده ایم

گر سیاست می کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم

همه عمر بر ندارم سر. از این خمار. مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن 
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

 نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی 

 برو ای فقیه دانا, به خدای بخش ما را 
تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

اشعار عاشقانه سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی


دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست

تا حریفان ندانند که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو بدین نعت و صفت گر  خرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

          



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎



مرا خود با تو سری در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست


وجدی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست


مبر،ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست


اگر پیشم نشینی دل نشانی

وگر غایب شوی در دل نشان هست



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎


 دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

 

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

 

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

 

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

 

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

 

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

 

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

 

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم





Image result for ‫اشعار عاشقانه سعدی‬‎



سعدی

سعدی

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود 

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی دارم جفا کار از فغانم می رود

اشعار سعدی

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مبارکتر شب و خرمترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علی رغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

 

اشعار کوتاه سعدی

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست  
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست 
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند  

گو رخت منه که بار می‌باید بست

http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/443.gif


دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت 
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد 
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست  
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد

http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/443.gif



چو می‌دانستی افتادن به ناچار  
نبایستی چنین بالا نشستن 
به پای خویش رفتن به نبودی  
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟


http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/443.gif

مگسی گفت عنکبوتی را  
کاین چه ساقست و ساعد باریک 
گفت اگر در کمند من افتی 
پیش چشمت جهان کنم تاریک