دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
سعدی
قبله اینجاست همینجا که برادر افتاد
روبه یک سینه و سرنبض نمازم زده است
جای دنجی که پدر اول دلشوره ی صبح
نعش خود را به قد و قامت زمزم زده است
علیرضا آذر
بی تو زنده ام
و این صدهابار سخت تراست
از مردن برای تو
این روز ها از کاغذ های سپید چشم هایم
نام تو چکه میکند
و دلتنگی ام
بوی جوهر میدهد
فاطمه نادریان
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست....
مولانا
دیر آمده ای
محبوب من
آنقدر دیر
که به پنج زبان زنده ی دنیا هم
دوستم بداری
هیچ اتفاق عاشقانه ای
سکوت بارانی این دیدار را نخواهد شکست!
گل سرخ ات را
بر سر این شعر پرپر کن
ردیف و قطعه را هم به خاطر بسپار
تاوان دیر رسیدن گاهی
تنها
با یک عمر گریه پرداخت می شود!
"بهرام محمودی"
سر به گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خم حقست راز دلش مطلقست
لیک بر او هم دقست عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بینشان نور دهد نار را
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نهای پر مزن قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیک مست از می جام الست
پر کن از می پرست خانه خمار را
داد خداوند دین شمس حقست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
مولوی
یک عمر فقط کهنه و نو شد دل من
در بین زباله ها ولو شد دل من
له گشت به زیر پایتان رهگذران!.
در شهر شما پیاده رو شد دل من
جلیل صفربیگی
دیدی که چگونه با همه تا میکرد
آنگونه که عشق با دل ما میکرد
خورشید عجب طبع بلندی دارد
هر روز گره از آسمان وا میکرد
سیف الله خادمی
به صندوق صدقه انداختمش
پستچی با لبخندی بازش آورد
در حالی که سخت میگریست
خواستم به بانک بسپارمش
ورشکست شد
نه دریا میپذیرفت
نه رودخانه
کودک معصومم،
ماهی غمگینم،
دلم را
به لبخندی تُنگی آوردی
از آغوشت
به بهار بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر شکوفه
به پنجشنبه بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر ثانیه
به تو بدهکارم
دست کم یک جان
برا هر لبخند
علی محمد مودب
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
"هوشنگ ابتهاج"
گل من
با من بگو پاییز
به انتقام کدامین لبخندت
تو را
شاخه ات را
به دستان زرد خویش می سپارد
چرا گریه هامان بند نمی آید؟
تا شاید باران
شعله های افتاده به جانمان را
خاموش کند
فاطمه نادریان
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
حامد عسکری