رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

داربست

مثل هرشب به را می افتم دلم از هرچه هست میگیرد

لحظه های امیدواری من باز رنگ شکست میگیرد 


حس خوبی نمیدهد وقتی از خودت این سوال را بکنی

شانه هایت برای چند نفر نقش یک داربست میگیرد 


درد دارم ولی نه از خنجر زخم من تیر می کشد وقتی 

که ببینم رفیق پشت سرم دارد انگشت شست میگیرد 


از چرا های مانده در ذهنم به چراگاه میرسم اما

بره ی رام آرزو هایم را ، گرگ تقدیر پست میگیرد


به کسی چه که جان رسیده به لب به کسی چه که سوختم در تب 

گزمه هم فکر میکند امشب ، باج از چند مست میگیرد؟ 


مطمعن باش خوب میفهمم پشت قرمز ترین چراغ جهان 

دلت از دست روزگاری که حرمتت راشکست میگیرد 


می روم چشم شهرتان روشن نارفیقان من کجا هستید 

آی...تابوت بغض تلخم را چه کسی روی دست میگیرد؟


امید صباغ نو 


جنگل


جنگل سبز چشمانت

هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،

تا ورق ورق از تو بنویسم...

و در بیشه زار آغوشت

سرمست از شهد لبانت،

بغل بغل واژه های معطر عشق را،

بچینم... به پایت ریزم

و تاجی از میخک های احساس،

بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم

وه! که چه تربناک می شود،

نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"



# زهره طغیانی

دفتر شعر هایم

با دفتر شعرهایم

خاکم کنید ....

میخواهم دفترم را به دست خدا برسانم

تا بخواند حدیث دردهای شبانه ام را.....

و حال خدا چه دیدنی میشود

وقتی ببیند

دفتر شعرم را

با نام تو

آغاز کرده‌ام


#جبار فتاحی (رستا)

نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست


ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار     

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست


داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار    

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست


دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا    

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست


گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست


گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل     

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست


هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او     

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر     

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست


سعدی

سمرقند و بخارا

دلدار من

اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را

به خال هندویت خواهم بخشید

اما پیش از آن از امپراطور بپرس

بدین بخشش راضی است یا نه

زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست

از راز عشق ورزیدن خبر ندارد

آری

ای پادشاه

میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد

زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است


یوهان ولفگانگ گوته

تنهایی

وقتی نباشی

تحمل تنهایی

کار ساده‌ای نیست 

چون

تنهایی قبل از تو 

با تنهایی بعد از تو

زمین تا آسمان فرق می‌کند.


"نازنین عابدین پور"

جای خالی تو

آنقدر با جای خالی تو

چای نوشیده ام

آنقدر جای خالی ات

با من قدم زده

که اگر بیایی

جای خالی ات را پر نخواهی کرد...


فاطمه نادریان

قانون

نصرت رحمانی


در پس هر قانون

اتهامی که به ما بخشودند

حق بی باوری ما بود

آه

جرم سنگینی بود

که صبورانه تحمل کردیم



((نصرت رحمانی))

کبوتر های شعر

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی  این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است

ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار 
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست

ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟


 فریدون مشیری 

کفتار


من شاهد فنای غرور رود

در ژرفنای تشنه مردار

و ناظر وقاحت کفتار بوده ام

کفتار پیر مانده ز تدبیری

و شاهد شهادت شیری

در بند و خسته زنجیری

دیدم

تهدید شور شعله های شهامت را

مرعوب می کند

و همچنان

که سم گرازان تیزرو

رویای پاک باکرگی را

به ذهن برف

منکوب می کند


حمید مصدق

خطای دید

خطای دید نیست

برای همه 

یک نفری و

به چشم من یک دنیا


 

#جبار_ فتاحی_رستـــا

پیمانه چو پر شود

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ


می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ.



"خیام"

به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت

همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت

من و خجلت سجودی‌که که نکرده ام برایت


نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم

به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت


نشود خمار شبنم می جام انفعالم

چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت


طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد

به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت


هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا

به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت


به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم

چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت


نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان

بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت


نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن

تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت


ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم

چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت


نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است

سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت


بیدل دهلوی

آتنا فی مشعر الجنون

پناه بر عشق !

دو رکعت گریستن در آستین آسمان

برای دوری از یادهای تو واجب است

واجب است تا از قنوت جهان

راهی به آتنا فی مشعر الجنون بیابم !


 سید علی صالحی

فلسفه

چرا فلسفه ببافم؟

ساده بگویم:

از نبودنت حالم خوب نیست..!



"نگین رزاقی"

زبان خاموشی


نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد


هوشنگ ابتهاج