ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد
چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر
به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت
چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمیگنجد
به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمیگنجد
همه شب، دوست میگردد، به گرد گوشه دلها
که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمیگنجد
حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب
برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمیگنجد
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
شب تار هجران به پایان رسد
تن بیروایم به جانان رسد