رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد


چشم کنعان نگران است خدایا مگذار

بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد


ترسم این نیست که او با لب خندان برود

ترسم این است که او روز مبادا برسد


عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است

عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!


گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر...

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد


«احسان افشاری»

زخم نما

باد می آید و از قافیه ها می گذرد

از غزل های من زخم نما می گذرد


باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر

نرم می آید و از بغض خدا می گذرد


بوی آویشن کوهیست که می آید یا ...

باد از خرمن موهای رها می گذرد ؟


 زنده رودیست پریشان وسط پیچ و خمش

شب جدا می گذرد ... شعر جدا می گذرد


چند قرن است که یلدای من کهنه چنار

به غزلخوانی چشمان شما می گذرد


باد می آید و «رخساره برافروخته است»

شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»


حامد عسکری

نقاشی بی رنگ

دلتنگم و دلتنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

عاشق نشدی، لنگ نبودی که بدانی چه کشیدم 


کو قطره ی اشکی که به پای تو بریزم که بمانی؟

بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم 


تو آن بت مغرور پیمبر شکنی، داغ ندیدی

دل بسته به یک سنگ نبودی که بدانی چه کشیدم 


تو تابلوی حاصل دستان هنرمند خدایی 

نقاشی بی رنگ نبودی که بدانی چه کشیدم 


گشتم همه جا را پی چشمان پر از شوق تو اما 

فرسنگ به فرسنگ نبودی که بدانی چه کشیدم 


سیدتقی سیدی

 

شبی شاید رها کردم



شبی شاید رها کردم جهانِ چون سرابم را

کسی اینجا نمی فهمد من و حالِ خرابم را


اگر چه سخت بیزارم ازاین تقدیرِ سَرخورده

ولی میگیرم از دنیا همه حق و حسابم را


شدم مأیوس باظلمی که ازاطرافیان دیدم

همان هایی که میدیدندغَمِ پشتِ نقابم را


چراسهم من ازدنیا عذاب و دل شکستن شد!؟

کسی می داند آیا این سوالِ بی جوابم را!؟


میان عقل و احساسم همیشه دل موفق شد...

به شدّت می دهم دائم تقاصِ انتخابم را


هجوم واژه ها در ذهن و دستی بر قلم دارم

«که تسکین می دهد داروی شعرم اضطرابم را»



⚜#الهام_رازقی⚜


ای مسافر


عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم

ای مسافر بازوان را حلقه کن برگردنم


سر بنه بر سینة من ساعتی از روی لطف

تا بماند هفته‌ها بوی تو در پیراهنم


عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب

دم مزن با من به تندی ، زانکه در دم بشکنم


آتش عشقت نمی‌دانی چه با من می‌کند

برقِ عالمسوز را سر داده‌ای در خرمنم


نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من

آنچنانت دوست می‌دارم که با خود دشمنم


محمد قهرمان

رو به رویم نیستی

نیستی هرشب برایت شعر می‌خوانم هنوز

پای قولی که تو یادت رفته می‌مانم هنوز


می‌نشینم خاطراتت را مرتب می‌کنم

در مرور اولین دیدار ویرانم هنوز


کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود

از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز


راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده‌ای

من برای رد پاهایت خیابانم هنوز


بعد تو من مانده‌ام با سال های بی بهار

بعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوز


با جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفت

بی تو از این نیمه‌ی دیگر گریزانم هنوز


دست هایم را رها کردی میان زندگی

بی تو مثل کودکی تنها پریشانم هنوز


رو به رویت می‌نشینم رو‌به‌رویم نیستی

نیستی هر شب برایت شعر می‌خوانم هنوز


علی صفری


سرمه

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

لطف خط شکسته بــه شیب کشیده هاست


هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است

فرقـی کـه بین دیده و بین شنیده هاست


مـوی تـــو نیست ریختــه بر روی شانه هات

هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست


من یک چنار پیـــرم و هر شاخــه ای ز من

دستی به التماس به سمت پریده هاست


از عشق او بترس غزل مجلسش نرو

امروز میهمانی یوسف ندیده هاست


حامد عسکری 

ای همسفران! باری اگر هست ببندید

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست

این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

 

راز دل ما پیش کسی باز مگویید

هر بی بصری باخبر از بی‌خبران نیست

 

غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش

این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست

 

ای همسفران! باری اگر هست ببندید

این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

 

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم

چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

 

ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند

مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

 

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند

میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.

 

"رحیم معینی کرمانشاهی"

در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.

 

"فاضل نظری"

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلام ِ ‌کور و کرها می‌شوم

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقود الاثرها می‌شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!

"زنده یاد نجمه زارع"

آیینه

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

 آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

 

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

 

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند 

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

 

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

 

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.

 

"فاضل نظری

تو اگر یوسف خود نشناسی

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
 
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
 
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
 
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
 
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
 
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
 
 
فاضل نظری

نمرودترین آتش

از قرنطینه به تبعید ببر مختاری
تو که نمرودترین آتش این بازاری

مردم از بس که نمُردم ! کفنم خیس نشد
ابر من بر سر چتر چه کسی می باری ؟

تو فقط خاطره ایی باش و به من فکر نکن
من خوشم بر لب این پنجره با سیگاری

من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم
تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری؟

آه از این وحشت یک عمر به خود پیچیدن
در زمستان پتو این همه شب بیداری

گسلی زیر همین فرش برایم بگذار
نامه نه خاطره نه ، زلزله ایی آواری !

مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی
مرگ با له شدگان تو ندارد کاری  ...

    ۞احسان افشاری ۞  

تیر غیب

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است
 
هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است
 
ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است
 
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است
 
تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است
 
آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است.
 
"کاظم بهمنی"

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
 
ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی
من پریشان‌ترم از آنم که تو می‌پنداری
 
هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری
 
موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری
 
بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
 
"فاضل نظری"

هزار تکه

نه کورسوی چراغی نه ردّ پای کسی 
دلم گرفته خدایا! کجاست هم نفسی؟ 
تو رفته ای و برایم نمانده میل وجود... 
چنان که از سر اکراه می کشم نفسی
چگونه زار نگریم؟ که آدمی زادم...
دوباره سوخت بهشتم در آتش هوسی
دلم گرفته خدایا چگونه می شد اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگی قفسی
دل شکسته ی ما هم جکایتی دارد :
هزار تکّه و هر تکّه اش به دست کسی 

سیّد محسن خاتمی

Image result for ‫سورئالیسم‬‎