رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

کوی خرابات


ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری


ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری


ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری


خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری


بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری


چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری


نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود

تویی امروز در این شهر که نامی داری


بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری


حافظ

باز کن پنجره را

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!


کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !


باز کن پنجره را !




تو اگر باز کنی پنجره را،


من نشان خواهم داد ،


به تو زیبایی را .


بگذر از زیور و آراستگی


من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد


که در آن شوکت پیراستگی


چه صفایی دارد


آری از سادگیش،


چون تراویدن مهتاب به شب


مهر از آن می بارد .




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد؛


به عروسی عروسکهای


کودک خواهر خویش؛


که در آن مجلس جشن


صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .


صحبت از سادگی و کودکی است .


چهره ای نیست عبوس .


کودک خواهر من،


امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،


شوکتی می بخشد .


کودک خواهر من نام تو را می داند


نام تو را میخواند !


- گل قاصد آیا


با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد


به سر رود خروشان حیات،


آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛


بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .


باز کن پنجره را ! -


- صبح دمید ! .


حمید مصدق


فسانه

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

می‌خواست پر کند

روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

خندید با ملامت، با مهر، با غرور

با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

کای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

باور نکرده بود

کآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

چشمک زد و فسرد

لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می‌کنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

حق داشتی، برو

احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم، نفسم پاک و راستین

باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه

شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

ای چشمهٔ جوان

گویا دگر فسانه به پایان رسیده است


مهدی اخوان ثالث

طعنه مزن مستان را

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را


تو غره مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را 


*خیام*

شانه های بلندت

شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...

خسرو گلسرخی

پرستار

شب از شب‌های پاییزی ست

از آن همدرد و با من مهربان شب‌های اشک آور

ملول و خسته دل گریان و طولانی

شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد

و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی

من این می‌گویم و دنباله دارد شب

خموش و مهربان با من

به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش،‌ دل بر کنده از بیمار

نشسته در کنارم، اشک بارد شب

من این‌ها گویم و دنباله دارد شب


مهدی اخوان ثالث



مرداد

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند

معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتیم

چونکه مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

 

زنده یاد حسین پناهی

کاش تردید سلام تو نبود

در خیابان مردی می گرید 

پنجره های دو چشمش بسته ست 

دست ها را باید 

             به گرو بگذارد 

تا که یک پنجره را بُگشاید ... 

*

در خیابان مردی می گرید 

همه روزان ِ سپیدش جمعه ست 

او که از بیکاری

تیر سیمانی را می شمرد 

در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد 

با خودش می گوید :

- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها 

                                   می ایستاد 

کاش تردید ِ سلام تو نبود 

دست هایم همه بیمار پریدن هایی

                        از بغل ِ دیوارست ...

کاش دستم دو کبوتر می بود 

*

در خیابان مردی می گرید ...


خسرو گلسرخی

زلال که باشی


دریای بزرگ دور

یا گودال کوچک آب

فرقی نمی کند

زلال که باشی

آسمان در توست

 

گروس عبدالملکیان 

​​​

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند 

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم 

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش 

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم 



پیشانی از داغ گناهی سیه شود 

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب 

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا 



ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت 

او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش 

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت 



طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست

کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم 

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست 

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم



ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم

ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم 

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب 

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم 



آن آتشی که در دل ما شعله می کشید 

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود 



بگذار تا به طعنه بگویند مردمان 

در گوش هم حکایت عشق مدام ما 

( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )

بیداد

فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت


  آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

  خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

 

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک

 دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت


 منم و شمع دل سوخته، یارب مددی

  که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت


  شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است

  داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت


 سایه! ما کشته ی عشقیم، که این شیرین کار

 مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت. 


 "هوشنگ ابتهاج" 

پیدا و پنهان

نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری


نمی‌دونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری


(باباطاهر)