رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

من خود ان سیزدهم

یا ر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
 
خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
 
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
 
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
 
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
 
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
 
"استاد محمدحسین شهریار"

پ,ن.اقای محسن چاوشی این شعر بسار زیبا را به صورت ترانه ای گوش نواز در اورده اند که شنیدن ان خالی از لطف نیست 
برای دانلود اینجا کلیک کنید 

مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند

تا که خلوت میکنم با خود، صدایم میکنند

بعد، از دنیای خود کم کم جدایم می کنند

گوشه گیری، انتخابی شخصی و خودخواسته ست

پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند

مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن

اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند.

«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»

مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند

احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با خدا

مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند

مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست

با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند

تو اگر یوسف خود نشناسی

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
 
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
 
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
 
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
 
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
 
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
 
 
فاضل نظری

نا نوشته هایی که تویی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

چرا نیست ؟

آزرده دل از کوی تو رفتیمو نگفتی


کی بود؟کجا رفت؟چرا بود و چرا نیست؟
 
"محمدحسین شهریار"

چه خوشحال بود شیطان


چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛


گمان می کرد فریب داده است مرا؛

نمی دانست

تو پرسیده بودی:

مرا بیشتر دوست داری

یا ماندن در بهشـــت را.

آیین برادری

آیین برادری و شرط یاری   
آن نیست که عیب من هنر پنداری  

آنست که گر خلاف شایسته روم   
از غایت دوستیم دشمن داری

 سعدی

 

پشت دستان تو

پشت دستان تو


 پرندگان بسیار مرده اند


با بهترین آوازهایشان

برای تو

پرپر میزنم

دور از تو

فواره‌ی بی‌قرارم

پرپر می‌زنم

که از آسمانِ تهی 

به خانه ی اولم برگردم.

 

"شمس لنگرودی"

ای رنجبر

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!

زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!

از حقوق پای‌مال خویشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!

جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی‌حجاب، ای رنجبر!

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!..

پروین اعتصامی

بهشت

این چه حرفی‌ست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
 
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت.
 
"صائب تبریزی"

بیزار


ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟

بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار

 ابراهیم منصفی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
که بر این در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر
پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم
چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند
عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد

 
محمد حسین شهریار

نوروز من تویی


اندر دل من مها دل‌افروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی

شادند جهانیان به نوروز و بعید
عید من و نوروز من امروز توئی
 

"مولانا"