رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

به تو می‌سنجم

هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است

چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!


دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد

ترسد که کنی روزی از این بند رهایش


"حسین منزوی"

هزار عاشق دیوانه در من

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب ، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد ، دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه ، برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می طلبی ، هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود ، پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی ؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت

حسین منزوی

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد

پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد

مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن ، شبیخون خزان ، تکرار شد

تا بیاویزند از اینان ، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد

بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

حسین منزوی

گریه

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند


نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند


شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند


بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند


وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند


انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند


حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند



از : حسین منزوی

آتش زرتشت

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سرِ آسمان من 


درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار! بلایت به جان من


می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من


تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروشِ جوانِ من


نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من


گفتی غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من


خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من


زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من


- حسین منزوی -


ز تو نیز چاره باید

به فراقم از تو زخم است و

به وصلم از تو مرهم

که چو دردم از تو آید

ز تو نیز چاره باید.

 

"حسین منزوی"

اشعار پاییزی



باز پاییز برای تو نبارم سخت است

پای هر خاطره‌ات بغض نکارم سخت است


ای نفس‌گیرترین رویداد فصل خزان

من بـه اسمت برسم, سخت نبارم, سخت است


پویا جمشیدی



تا من نگاه شیفته‌ ام را

در خوش‌ترین زمینه بـه گردش برم


و از درخت‌هـای باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

یا بی‌رنگی را می‌بینند

در طیف عارفانه پاییز؟


حسین منزوی




گریه

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند    

در من هزار چشم نهان گریه می کنند


نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو

اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند


شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند! 


بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟

چون چشم های باورتان گریه می کنند


پر کرده کیسه های خود از بغض رودها

چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند 


وقتی تو گریه می کنی ای دوست!  در دلم

انگار ابر های جهان گریه می کنند


انگار با تو، بار دگر، خواهران من

در ماتم برادرشان گریه می کنند


در ماتم هزار گل ارغوان مگر

با هم هزار سرو جوان گریه می کنند


انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو مویه کنان گریه می کنند


حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند


حسین منزوی

سوار سبز

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را


گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را


و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را


درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را


غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را


نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را


گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟


 درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را


 به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را


 سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

در بهشت حتم گناه

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غزل، تغزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟


ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل


انگار با تمام جهان وصل می شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل 


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟

عاشقانه

در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه

از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه


تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی

از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه


آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!

شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه


شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان

 اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه 


آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر

در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه


فصل،فصل توست دیگر، فصل  فصل ما -من و تو-

فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه


فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی

فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه


فصل چیدن های گل ها - چیدن گل های بوسه -

از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه 


دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود

اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه 


بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی

تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!


حسین منزوی

مثل باران بهاری

مثل باران بهاری

که نمی گوید کی،
بی خبر در بزن و

سرزده از راه برس...

"حسین منزوی"

مرا آتش صدا کن

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش‌هایت

 

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

 

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

 

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت

 

خیالی ، وعده‌ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌ مژده‌ای ‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت

 

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

 

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه 
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

 

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی 
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

 

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد 
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

 

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم 
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

 

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان 
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

 

"حسین منزوی"

غریبانه

 امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم اکنون بی تو ویرانه

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ای دل ای بیتاب دیوانه

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه

حسین منزوی

دیری است دلم در به در و خانه به خانه

دیری است دلم در به در و خانه به خانه

تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه

 

دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟

خواب سحری در پی کابوس شبانه

 

از خون دلم بر ورق جان کلماتی است

پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه

 

با شور تو، خون می زند از سینه برونم

چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه

 

خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت

چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه

 

تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد

بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه

 

من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !

آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه

 

بارت که فلک نیز نیارست کشیدن

من می برم ای عشق سبک بار به خانه.

 

"حسین منزوی"


بی خبرم ز جای تو

 

یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو

کز همه سوی می رسد، نکهت آشنای تو

 

غنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کند

سر بکشد نسیم اگر، جرعه ای از هوای تو

 

عمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثر

زنده نمی شدم اگر، از دم جان فزای تو

 

گرچه تو دوری از برم، همره خویش می برم

شب همه شب به بسترم، یاد تو را به جای تو

 

با تو به اوج می رسد، معنی دوست داشتن

سوی کمال می رود، عشق به اقتفای تو *

 

عشق اگر نمی درد، پرده ی حایل از خِرد

عقل چگونه می برد، پی به لطیفه های تو؟

 

خواجه که وام می دهد، لطف تمام می دهد

حسن ختام می دهد، شعر مرا را برای تو :

 

«خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من

عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو»

 

"حسین منزوی"