هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
"حسین منزوی"
حسین منزوی
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو
اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند
بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم
چون چشم های باورتان گریه می کنند
وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم
انگار که ابرهای جهان گریه می کنند
انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند
حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
از : حسین منزوی
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سرِ آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروشِ جوانِ من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
- حسین منزوی -
به فراقم از تو زخم است و
به وصلم از تو مرهم
که چو دردم از تو آید
ز تو نیز چاره باید.
"حسین منزوی"
باز پاییز برای تو نبارم سخت است
پای هر خاطرهات بغض نکارم سخت است
ای نفسگیرترین رویداد فصل خزان
من بـه اسمت برسم, سخت نبارم, سخت است
پویا جمشیدی
تا من نگاه شیفته ام را
در خوشترین زمینه بـه گردش برم
و از درختهـای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بیرنگی را میبینند
در طیف عارفانه پاییز؟
حسین منزوی
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند
وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابر های جهان گریه می کنند
انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه می کنند
در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه می کنند
انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو مویه کنان گریه می کنند
حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
حسین منزوی
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !
ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!
با این غزل، تغزل من نیز مبتذل
شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل، می شود غزل
شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟
ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل
پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل
انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل
من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟
در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه
تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه
آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!
شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه
شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان
اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه
آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر
در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه
فصل،فصل توست دیگر، فصل فصل ما -من و تو-
فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه
فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی
فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه
فصل چیدن های گل ها - چیدن گل های بوسه -
از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه
دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود
اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه
بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی
تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!
حسین منزوی
"حسین منزوی"
دیری است دلم در به در و خانه به خانه
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟
خواب سحری در پی کابوس شبانه
از خون دلم بر ورق جان کلماتی است
پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه
با شور تو، خون می زند از سینه برونم
چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه
خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت
چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه
تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد
بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه
من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !
آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه
بارت که فلک نیز نیارست کشیدن
من می برم ای عشق سبک بار به خانه.
"حسین منزوی"
یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد، نکهت آشنای تو
غنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر، جرعه ای از هوای تو
عمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر، از دم جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم، همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم، یاد تو را به جای تو
با تو به اوج می رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود، عشق به اقتفای تو *
عشق اگر نمی درد، پرده ی حایل از خِرد
عقل چگونه می برد، پی به لطیفه های تو؟
خواجه که وام می دهد، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد، شعر مرا را برای تو :
«خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو»
"حسین منزوی"