رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

جوانی


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را


کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را


به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را


بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را


چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را


سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را


نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را


به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را


نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را


استاد شهریار

دریای شور انگیز

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


سخن بگو

من کنون ز وسعت دریا سخن بگو
از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو

کتمان مکن که سر به فلک میزند امید
از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو

باور مکن ز محبس تقدیر آمدی
از جلوه های عالم پیدا سخن بگو

دیگر مترس از خطر پنجه های موج
چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو

هستی شمیم عطر نفس های عشق بود
از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو

دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر
در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو

همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست
با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو.

حمید حمیدی زاده