رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

گل سعادت

اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است؟


مِی خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتن روز چنین دشوار است


خیام

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد


مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را

تعجیل مکن هم بخورَد دیر نشد


خیام

خرم‌دل

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان


خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان


خیام

از کوزه گری کوزه خریدم باری

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری


شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری


خیام

فردا بینی بهشت همچون کف دست


گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل درآن نتوان بست


گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست


خیام

پیمانه چو پر شود

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ


می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ.



"خیام"

چو زمانه میکند غم ناکت

ای دل  چو   زمانه می‌کند   غمناکت

 ناگه   برود  ز تن   روان  پاکت


 برسبزه نشین و خوش بزی روزی چند

 زان پیش که  سبزه بردمداز خاکت